یاد چمخاله بخیر

۱۳۹۳/۰۸/۱۴ ۰۸:۴۸ چاپ کد خبر: 13985
بسمه تعالی

یاد چمخاله بخیر.

یاد روزهای قشنگ بچگی.

یاد اون روزهای زیبای شمال.

یاد پرواز بلند بادبادکها توی ساحل، لب دریا.

یاد چمخاله به خیر . یاد روزهای پر از خاطره ها.

یاد اون کوچه سرسبز قشنگ باباکوهی که درختهاش میرسید به آسمون.

دهنه یادش بخیر، تورهای ماهیگیرها، قلابها پشت سرهم ، ماهیهای رودخونه دونه دونه تو سبدها.

تو پلاژ دهنه ، کلبه های چوبیی بود ، قایقهای رنگوارنگ و آدمهای جورواجور خیلی زیاد.

شهرک رو یادت میاد؟ رادارکومه. اسبهای وحشی آزاد توی دشت باصفاش.

اون بوته های خارخاری، سنگریزه های رودخونه، صدفهای مروارید، گوشماهی های ته دریاش.

هنوزم اون شب مهتابی تو ساحل، عکس ماه رو موج دریا یادمه.

من و تو بچه بودیم. میدویدیم دنبال سنجاقکها، پروانه ها یا وزغهای تو آب ، قورباغه ها.

گاهی هم سبد سبد گل می چیدیم. زندگی رو یه باغ پرگل میدیدیم.

وای که چقدر شاد بودیم. بی غم و آزاد بودیم.

یاد اون روزها بخیر . چقدر قشنگ بودند. ولی افسوس...! که زود تموم شدند.

یادته تو سبزه ها بدنبال سنجاقکها ، هی تو بدو ، هی من بدو ، تا یه لقمه شن برای جوجه ها؟

یا که از ترس شغالهای بلا ، خرگوشه رو توی قفس کرده بودیم؟

یاد اون روز بخیر که گاوهای مش حسن توی حیاط خونه مون گیر افتادن. من هم با چوب و چماق دنبالشون هی دویدم تا رم کنن. حیوونا خسته شدن که پا گذاشتن به فرار، تا سر کوچه دویدیدن.

حتی اون جیرجیرکها ، توی چمنها، دریغ از یه خواب راحت.

دنبال مارمولکه رو دیوارها، وقتی دمش کنده میشد چقدر ذوق می کردیم.

آبدوزکها و وزغهای توی برکه رو گرفتی و گذاشتی لب ایوان خونه مشتی حسن؟... پیرمرد بنده خدا کلی دعات کرد!

لب دریا که میرفتیم دنبال گوش ماهیها، چقدر سر به سر خرچنگ بینوا میذاشتیم.

هنوزم شن ماسه های داغ ساحل، قلعه سنگی مونو یادم میاره.

باغ مژدهی یادت هست؟ تاریک و دهشناک. نور خورشید درخشان گم شد ازبس که درختهای بلندش، سایه انداخته بودند.

پای دیوار خونه حاجی خانم، که غروبها دور هم، عصرونه ها نون و مربا، پکنیک های خاله بازی.

غروبهای چمخاله یادش بخیر. کوچه باغهای قشنگش ما رو میبرد به بهشت . اون بهشتی که خدا روی زمین گذاشته بود.

آه تمشکها رو بگو. بوته های قهر و آشتی. عالمی خاطره داریم. میزدیم تو پر هم که نمونیم بی نصیب از اون توت های خوردنی.

لب رودخونه چه شد؟ قایقی داشتیم از چوب صنوبر با دو پاروی قشنگ رنگارنگ.

قایق چوبی مونو دادیم به آب روزگار. قایقه رفت که رفت. بچگی هامون هم باهاش رفت که رفت.

موندیم با یه مشت خیال و خاطره.

یاد اون روزها بخیر. حاضرم هرچه دارم بدم که اون روزها بیان، آخه خیلی خیلی دلتنگشونم.
من دل نوشته چمخاله را از روی خاطرات واقعی کودکیم نوشتم.

زهرا فروزان فر
تهران- اردیبهشت 1391
همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان