معجره در شب اول محرم

۱۳۹۲/۰۸/۲۱ ۰۷:۵۱ چاپ کد خبر: 1837

به گزارش سرویس وبلاگستان لنگرنیوز ، تا شهدا در بروز رسانی خود نوشت :

از قدیمی های محله سی متری جی تهران است. خانه کوچک و با صفایش فاصله چندانی با مسجد جواد الائمه ندارد مسجد محل که به ازای هر یک مترش، یک شهید تقدیم اسلام کرده است. پسر پیرزن «مهرداد رحیمی» و دامادش «اصغر بهفر» از همین شهدا هستند شهدایی که دل مسجد این روزها در فراق شان خیلی تنگ شده است درست مثل دل پیرزن سر همین دل تنگی ها بود که لابد پیرزن آن شب قلبش از تپش ایستاد بود جوری احساس عطش می کرد. اما او را نه یارای این بود که قدم از قدم بردارد. فقط ناله ای سرداد و بعد افتاد چشمانش سیاهی رفت و دیگر هیچ ندید خوب شد والا اگر نه از درد، به یقین از نحوه درمان دق می کرد و می مرد. قصه چیست؟

 

هیچ! جنگ روزگار و خون دل خوردن، بی معرفتی دیدن و دم بر نیاوردن زجر کشیدن و لب فرو بستن، با سکوت فریاد برآوردن اصلا می دانی! باید پای صحبت های رضا- فرزند دیگر پیرزن- نشست تا متوجه شد ماجرا از چه قرار است؛ مادرمان را بردیم بیمارستان حضرت رسول. خدا خیرش بدهد. یکی از پزشکان آنجا بعد از اکوی قلب یک طوری که ناراحت نشوم به من گفت: اگر می خواهی مادرت تمام نکند عجله کن و او را ببر بیمارستان خاتم الانبیاء تا اسم این بیمارستان را شنیدم خوشحال شدم. گفتم:  فقط کافی است کارت بنیاد شهید را نشان بدهم و آنها هم مادرمان را عمل کردند. چه خیال خامی، یارو تا چشمش به کارت بنیاد شهید افتاد گفت: جا نداریم. این در حالی بود که از طریق همان پزشک بیمارستان حضرت رسول مطمئن بودیم جا دارند. حالا فکر می کنم اگر کارت بنیاد را نشان نمی دادم شاید کارمان را راه انداخته بودند. به طرف گفتم مگر مدعی نیستید که این بیمارستان بیشتر در خدمت خانواده شهداست؟ پس اگر برای مادر شهید جا نداشته باشد برای چه کسی جا دارد؟

 

 گفت: همین که هست، هیچ کاری هم نمی توانی بکنی. گفتم: من که می دانم شما جا دارید. مریض ما هم وضعش اورژانسی است بپذیرید. نترسید! پولش را می دهم. با طعنه گفت: بر فرض هم که جا داشته باشیم. جا مال مریض هایی است که نیازهای خاص دارند! دیگر عصبانی شده بودم؛ شده بودم حاج کاظم آژانس شیشه ای با این فرق که اگر موجی می شدم، مادرم روی دستم می ماند. چه کار باید می کردم زنگ زدم به اورژانس و هفتاد هشتاد هزار تومان پیاده شدم و مادرم را بردم بیمارستان باهنر، هیچ امیدی هم نداشتم. وقتی مسوولین خاتم الانبیا آن جور ما را جواب کردند از یک بیمارستان خصوصی چه انتظاری می شد داشت... اما باز صد رحمت به اینها لااقل با پول می شد راضی شان کرد و تخت شان اختصاص به مریض های خاص!!! نداشت. در اینجا مادرم را خیلی زود بستری کردند ولی چه فایده بعد از چهار روز هنوز مادرم در کما بود؛ نه حرکتی، نه حرفی، نه تپش قلبی- دیگر قطع امید کرده بودم از معصومین هم دیگر کسی نمانده بود که دست به دامانش بشوم. خواهرم اما هنوز امید داشت. رفت مشهد و متوسل شد به حضرت رضا(ع)، یک کمی هم با برادرم درددل کرد:« پس چی می گن دست شهدا اون دنیا خیلی بازه؟ هان مهرداد! نمی بینی مادرت در چه وضعی است بی وفا! نمی گویی مادرت چقدر دوست داشت محرم امسال را هم ببینه؟ نمی خوای واسه حسین (ع) عزاداری کنه؟ دوست نداری واسه غریبی زینب سینه بزنه؟» ...

 

 

به طرف گفتم مگر مدعی نیستید که این بیمارستان بیشتر در خدمت خانواده شهداست؟ پس اگر برای مادر شهید جا نداشته باشد برای چه کسی جا دارد؟

 

سرتان را چه درد بدهم، خواهرم در مشهد همین طور داشت با برادرم درددل می کرد که اینجا مادر یکهو از تحت بلند شد و شفا پیدا کرد. پزشکان وقتی بدن مادرم را چک کردند با تعجب دیدند هیچ طورش نیست. سالم سالم است. از فرط خوشحالی همین طور اشکی بود که داشت از چشمهایم سرازیر می شد. داشتم گریه می کردم که مادر از من پرسید؛ رضا! امروز چند شنبه است؟ من که در آن چند روز حسابی بهم ریخته بودم، روزها از دست در رفته بود. یکی از پرستاران گفت:حاج خانم، شب جمعه است؛ شب اول محرم!

 

 

 

 

 

 

 

همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان