نامش زینب بود، زینب ساداتی

۱۳۹۲/۰۶/۲۰ ۱۸:۵۲ چاپ کد خبر: 1875

به گزارش سویس وبلاگستان لنگرنیوز ، وبلاگ تاشهدا در بروزرسانی خود این گونه نوشت : 

زن، چون آتشی که بر نفت شعله می زند، چنین نوشت:

«شراب نفت تو را مست کرد. جام سیاهی که آمریکایی ها به دستت دادند و همراه اسرائیلی ها و اعراب منطقه و همه آنان که هوس منفعت به سرشان زده بود با تو شروع کردند به رقصیدن. نمی دانستید که فتیله های نابودی تان را با شعله جنگ در مرداب نفت فرو می برید».

و زن گریست و سخن گفت و گفته هایش را نوشت:

 

«مست چه می فهمد که آه مظلوم هزار بار قدرتمندتر از لرزه و طوفان سهمگین و هر بمبی است. ظلم را خدا می بیند و آه را، آه مظلوم را...»

 

بغض راه گلویش را بسته بود. به صدام و صدامیان لعنت می فرستاد.

 

نامش زینب بود، زینب ساداتی. تمام هم و غمش را گذاشته بود برای گردآوری اسناد جنایات صدام، تا در مجموعه ای به همین نام به چاپ برسد. اما آن روز قلبش درد گرفته بود، درد فراقی آتشین. ترجیح می داد به رؤیای شیرین خود بیندیشد. قلم را کنار گذاشت و به فکر فرو رفت. هیچ چیز نمی توانست مانع او شود؛ حتی خودش. خاطره شیرین و لطیف کودکش، او را با خود برد. به لبخند او لبخند زد. لب هایش را روی هم فشار داد... و آرام اشکش پیدا شد...

 

تا هفت سال قبل از جنگ همیشه نذر می داد و دعا می کرد و مجلس می گرفت و زیارت می رفت. گاهی وقت ها هم پیش دعانویس می رفت. دلش بچه می خواست. لذت مادر شدن. این سهم هر زنی است که مادر بشود. او بچه دار نمی شد. تا بالاخره خداوند به او بچه داد. هنوز کودک دلبندش سه، چهار روزه بود که جنگ شروع شد. او با شوهرش حسین، سر اینکه برای پسرشان چه اسمی بگذارند همیشه دعوا داشتند. تا اینکه تصمیم گرفتند اسم های مورد نظرشان را بنویسند و داخل پیمانه بریزند و به قید قرعه نام پسرشان را مشخص کنند.

 

زینب 37 اسم زیبا که مورد نظرش بود، نوشت. شوهرش حسین هم 33 اسم انتخاب کرده بود. جمعاً شد 72 اسم.

 

پیمانه ای را آوردند. کودک در آغوش پدر بود. تا زینب خواست اسم کودک دلبندش را انتخاب کند. صدای آژیر خطر بلند شد. دوباره خرمشهر باید آماده شلیک چند موشک می شد. آنها سریع رفتند زیر راه پله ها. آن وقت صدای انفجار اول شنیده شد. حسین و زینب دل تو دلشان نبود. می خواستند زودتر بفهمند نام کودکشان چیست؟ زینب نام انتخابی را برداشت و در همین حین کمی آن سوتر، انفجار بعدی پایه های خانه آنها را لرزاند. زینب کاغذ قرعه را باز کرد تا بخواند. چه شوقی داشتند! «علی اصغر». مادر و پدر خندیدند و به علی اصغر نگاه کردند و او را برای اولین بار صدا زدند که ناگهان شمع جشن تولد هم روشن شد. انفجار موشک، علی اصغر و حسین را از زینب جدا کرد...

 

           

 

شهر سقوط کرد... روزهای سخت اسارت و شکنجه، زینب را با خود می برد. زینب به یک باره تمام دارایی و دلخوشی زندگی اش را از دست داد و حالا تنها روحیه ای ضعیف، روانی پریشان و اعصابی دگرگون و افسرده برایش باقی مانده بود. جز آرزوی مرگ هیچ چیز برایش معنا نداشت. پس از آزادی نیز همچنان خود را اسیر می پنداشت. شوق زیستن و امید به حیاتش را از دست داده بود. قلبش اسیر بود. روحش در بند بود. از جانش خسته بود. اقوامش نذر و نیاز کردند، مجلس گرفتند، او را به زیارت بردند و توسل به ائمه داشتند تا شاید شفا یابد و روحیه باخته اش را بازیابد. زبانش از سکوت به در آید و دگربار شور زندگی در جانش دمیده شود. اما هیچ فایده ای نداشت. او فقط در اندیشه علی اصغر و حسین بود. تا آنکه دعانویسی پیدا شد که برایش دعا بنویسد و سفارش کرد که تا خوب نشده این دعا را نخواند. زینب بی اعتنا بود. دعا را بر گردنش آویخته بود. همین دعا بر روی روحیه زینب تأثیر خوبی داشت و کمی او را به خودش نزدیک تر کرد. بالاخره زینب تاب نیاورد و پس از چند وقت، دعا را باز کرد و خواند. نوشته بود: «زینب(س)»

 

و همین کافی بود برای نزدیک کردن زینب به خود و بازیافتن خویشتنش. این گونه بود که زینب دست به قلم شد و پشت ویترین کاغذین دادگاه صدام رفت و با زبان قلم به افشاگری پرداخت. و از ظلم یزیدیان زمان و ناله های سکینه گفت. از جهالت اهل کوفه و بغداد و...

 

آری زینب ده سال مأیوسانه به زندگی نگریست، اما نمی دانست که به خاطر گم شده هایش خودش را نیز گم کرده بود. تا آنکه خودش و خدایش و جاودانگی فرزند و همسرش را یاد آورد و نوشت:

 

«ما دشمنانمان را می شناسیم، یادمان هم نمی رود».

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان