من از بهار خودم می گویم

۱۳۹۱/۱۲/۳۰ ۱۴:۴۸ چاپ کد خبر: 1917

به گزارش سرویس وبلاگستان لنگر نیوز، فرمانده کمیل در بروز رسانی خود نوشت :

دیروز با سجاد (فرزند شهید اصغری خواه) رفتیم قم دنبال فرماندهامان. زنگ زده بودند و گفته بودند بیایید فرمانده هاتان آمده اند قم منتظرتانند. یکی شان «بیست ساله» بود و با آن یکی که قد رشیدی داشت از «آسمان» آمده بودند. سجاد با ماشینش پایین تونل توحید منتظرم بود. دو و نیم قرارمان بود. می خواستیم برویم دنبال فرماندهامان، که با بهار آمده اند. یا نه، زودتر بهار را آورده اند. چند روزی به بهار نمانده آخر. امان از این بهار ... بهار ... اصلا درباره بهار یکی چیزی گفته که بروید آن را بخوانید. من از بهار خودمان می گویم. از فرماندهامان که با بهار آمده اند...

 

توی راه با سجاد می گفتیم و می گفتیم. چند وقتی بود که سیر ندیده بودیم هم را و هم صحبت نکرده بودیم خودمان را. ناسلامتی هم بازی دوران کودکی بودیم روزگاری. گرچه سجاد دو سه سالی از من بزرگ تر است و قد رشیدش هم به فرمانده اش رفته. اما از همان اول و همان کودکی هم را می فهمیدیم و علقه و پیوندی دلنشین بین مان بود. نه فقط ما بلکه خانوادهامان. نه فقط ما و خانواده هامان بلکه آن «بیست ساله» و آن «آسمانی» هم. تاریخ خوب به خاطر دارد قد رشید آن «آسمانی» را که در قاب دوربین ها نمی گنجید و «بیست ساله» وقتی کنارش ایستاد تا تنها عکس دونفره شان شکل بگیرد، پاره آجر زیر پاهاش گذاشت تا لااقل به شانه ی «آسمانی» برسد. و رسید و خندیدند؛ ته چهره هاشان پیداست که ثانیه هایی قبل داشتند با هم می خندیدند. همین عکس:

 

*

سجاد دل پری داشت؛ من هم. توی راه قم برای دقایقی باران زد و حرف های ما دو تا زیر باران ... فرمانده هامان منتظر بودند. رفتیم آوردیم شان تا عطر و بویشان این شهر زمستانی را بهاری کند.

*

این عکس مال شهریور سال ۶۶ است در روستای گل سفید؛ اولین سالگرد بابا (همان فرمانده بیست ساله). در مرکز تصویر شهید اصغریخواه (همان فرمانده آسمانی) را می توانید ببینید که در حال در آغوش گرفتن من است. سجاد هم پایین پای پدرش با پیراهن مشکی و جلیقه آبی ایستاده است.

همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان