اسماعیل یکتایی لنگرودی

دربیمارستان الرشیدبغدادافسرعراقی بنام دکتر حمید عبدالازهرابودکه اورا ابوهاجر هم صدا می زدند دکترحمید مرد مؤمنی بود.دکترحمید شبهای قدرماه مبارک رمضان آن سال که دربیمارستان بستری بودم حتی سجاده نمازش را دراتاق مجروحین پهن می کردوباچه حال معنوی عبادت می کردونماز100رکعتی شب قدررامی خواند! گاهی برایش نوحه می خواندم و او گوش می داد و به شدت تحت تأثیر قرار می گرفت. و همیشه از من می خواست که برایش بخوانم. حتی یک شب، دو نفر از بستگان خود و یکی از دکترهای بیمارستان را همراهش آورده بود تا به نوحه گوش کنند.

و این تأثیر به اندازه ای بود که خود دکتر هم به عربی نوحه و مصیبت می خواند. او می گفت:((در عراق، ما اجازه نداریم به آن شکلی که در ایران مرسوم است عزاداری کنیم و حتی آوردن نام امام حسین علیه السلام ممنوع است.))

از قضایای دیگری که در بیمارستان با آن مواجه شدم، جریان یک عراقی اهل تسنن به نام یوسف بود. یک روز مأمورین اطلاعاتی بعث وارد اتاق شدند و با او شروع به صحبت کردند. و کم کم فحش و ناسزا که چرا به جبهه نمی روی و از جنگ فرار کرده ای؟ و بعد هم او را مورد ضرب و شتم شدید قرار دادند.

من همین طور نگاه می کردم و به حرفهایشان گوش می دادم که یکی از مأمورین مرا دید و متوجه شد که تا حدودی از حرفهایشان سر در آورده ام. بلافاصله کابل را برداشت و به سراغم آمد و بی مقدمه مشغول زدن شد. با هر ضربه ای که می زد، از من می خواست که به خاطر اشتباهم معذرت خواهی کنم، اما من زیر بار نمی رفتم و هر بار می گفتم: ((الهی العفو.))

مامور عراقی بعد از مدتی به این نتیجه رسید که با کتک راه به جایی نمی برد و از طرفی می دید که من مجروح و بستری هستم. لذا از ادامه کارش منصرف شد و رفت.

مدتی از ماندن ما در بیمارستان می گذشت که خبر سقوط ((فاو)) را شنیدیم. ما باور نداشتیم و فکر می کردیم که قصدشان تضعیف روحیه است، تا این که چند روز بعد اسیری را به بیمارستان آوردند. البته او بیشتر به عراقی ها شباهت داشت و به همین دلیل ما فکر کردیم که نکند آمدن او از روی نقشه باشد. اما صبح روز بعد، هنگامی که از دستشویی بیرون می آمدیم با او برخورد کردم و با لبخند گفتم:

- اشلونک؟ ( حالت چطوره)

- خوب هستم!

- مگر ایرانی هستی؟

البته جزء معاودین عراقی هستم که 12 سال پیش به ایران رفتیم و توانستم بعد از شش ماه فارسی یاد بگیرم و الان هم در قم ساکن هستیم. من جزء لشکر بدر بودم که در عملیات فاو اسیر شدم.

با شنیدن این حرف خواستم بیشتر با او صحبت کنم اما نگهبان عراقی سر رسید و هر کدام از ما را به اتاق خودمان هدایت کرد و در را بست. دو روز بعد، وقتی ما را بیرون آوردند فرصتی پیش آمد که بیشتر با او صحبت کنم. اسمش عبدالرحمن بود. می گفت آمریکا و کویت از راه خلیج فارس به عراق کمک کردند و عراق توانست فاو را بگیرد.

پرسیدم آیا آنها می دانند که تو اهل عراق هستی. و او جواب داد که بله و شاید مرا اعدام کنند. عبدالرحمن وقتی فهمید که من بسیجی هستم گفت:

- قدر بسیجی بودن را بدان و سعی کن دیگران را به اخلاق خوب و نماز سفارش کنی.

چند روز بعد حرف عبدالرحمن درست از آب درآمد. چند نفر آمدند و او را بردند و دیگر از او خبری نشد که نشد!

 

 

 

 

 

 

 

همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان