ماجرای آقا سید و زن روسپی

۱۳۹۲/۰۶/۰۵ ۰۴:۱۳ چاپ کد خبر: 2883

به نقل از وبلاگ همکلاسی

چراغ های مسجد دسته‏دسته روشن می شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. «آقا سید مهدی» که از پله های منبر پایین می آید، حاج شمس الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می کند تا برسد بهش.

به گزارش  ابنا، چراغ های مسجد دسته‏دسته روشن می شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. «آقا سید مهدی» که از پله های منبر پایین می آید، حاج شمس الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می کند تا برسد بهش. جمعیت هم همینطور که سلام می کنند راه باز می کنند تا دم در مسجد. 

 

وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش... 

 

ــ آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل... 

 

ــ دست شما درد نکند، بزرگوار! 

 

سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می گذار پر قبایش. مدت ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری! 

 

ــ آقا سید، «حاج مرشد» شما رو تا دم در منزل همراهی می کنن... 

 

 

حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه... 

 

* * * 

 

زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می کرد. زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب ها، گیس های پریشان... رنگ دیگری به خود گرفته بود. 

 

دوره و زمونه ای نبود که معترضش بشوند... 

 

* * * 

 

 

ــ حاج مرشد! 

 

ــ جانم آقا سید؟ 

 

ــ آنجا را می بینی؟ آن خانم... 

 

حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین: استغفرالله ربی و اتوب الیه... 

 

سید انگار فکرش جای دیگری است... 

 

ــ حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا. 

 

حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می کند: حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمی گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله... 

 

سید مکثی می کند. 

 

ــ بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. 

 

حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می کند و سمت زن می رود. 

 

زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می کند. به قیافه شان که نمی خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می گوید. 

 

ــ خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند. 

 

زن، با تردید، راه می افتد. 

 

حاج مرشد، همانجا می ایستد. می ترسد از مشایعت آن زن!... زن چیزی نمی گوید. سکوت کرده. 

 

ــ دخترم! این وقت شب، ایستاده اید کنار خیابان که چه بشود؟ 

 

شاید زن، کمی فهمیده باشد! بهانه می آورد؛ کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم هایش که قدری هوای باران: حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم...!! 

 

سید؛ ولی مشتری بود! پاکت را بیرون می آورد و سمت زن می گیرد: 

 

ــ این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده ام. مال امام حسین(ع) است... تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!... 

 

سید به حاجی ملحق می شود و دور... انگار باران چشم های زن، تمامی ندارد... 

 

* * * 

 

چندسال بعد... نمی دانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل! 

 

سید، دست به سینه از رواق خارج می شود. زیر لب همینجور سلام می دهد و دور می شود. به در صحن که می رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده. مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می پاییده، نزدیک می آید، دست آقا را می بوسد و عرض ادبی. 

 

ــ خانم بنده می خواهد سلامی عرض کند. 

 

مرد که دورتر می ایستد. زن نزدیک می آید و کمی نقاب از صورتش بر می گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض: 

 

ــ آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می آید که یک‏بار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت... آقا سید! من دیگر... خوب شده ام، آدم شده ام! 

 

این بار، نوبت باران چشمان سید است... 

 

* * * 

 

شبی دزدی وارد منزل سید شد. همین که فرشی را جمع کرده و در حال بردن بود، آقا سید بیدار شد و با کمال خونسردی پرسید: می‏خواهی این فرش را چه کنی؟ 

 

دزد گفت: می‏خواهم آن را بفروشم. 

 

ــ اگر بفروشی، آن را از تو خوب نمیخرند. من آن را به تو مباح کردم، حلالت باشد! برو آخر بازار عباس آباد، بگو: آقا سیدمهدی فرستاده! آن را بفروش و با پولش برو کاسب شو! 

 

بعداً دیدند همان شخص، اهل عبادت و تقوی شده؛ و از همان فرش کاسبی و مغازه راه انداخته است. 

* * * 

«حجت الاسلام حاج آقا سید مهدی قوام» از روحانیون و وعاظ اخلاقی دهه ۴۰ تهران بود. یکی تعریف می کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازه ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گریه می کردند و سرشان را می کوبیدند به تابوت... 

 

 

 

 

 

 

 

همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان