به گزارش لنگرخبر،روزنامه جوان نوشت:  ابوحامد جبهه مقاومت اسلامی 19 بهمن 1360 در لنگرود به دنیا آمد و 33 سال بعد دهم اسفند ماه 1393 در تل قرین منطقه درعا به شهادت رسید. او تنها قهرمان میدان مبارزه نبود و در جهاد نفس نیز با وجود اینکه پسری خردسال داشت و همسرش دومین فرزندشان را سه ماهه بار دارد بود، عزم میدان نبرد کرد و به شهادت رسید. در حالی که دخترش فاطمه شش ماه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد. متن زیر، خاطراتی از این شهید مدافع حرم در گفت و گو با زهرا رضوانخواه همسر و چند تن از دوستان و همرزمانش است که پیش رو دارید.

عطر شهادت

پدرم از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود و عمویم شهید حسن رضوانخواه فرماندهی گردان کمیل لشکر قدس گیلان را برعهده داشت. یکی از دلایل آشنایی و ازدواج من و فرهاد هم به خاطر سابقه مذهبی و انقلابی خانواده ام بود. فرهاد مدتی را در حوزه درس می خواند. همان جا هم از طرف مرحوم آیت الله عباسی رئیس حوزه به خانواده ما برای ازدواج معرفی شد. همسرم از بدو زندگی مشترکمان اشتیاقش به شهدا را مخفی نمی کرد و در هر فرصتی که پیش می آمد به راهیان نور می رفت و روایتگری می کرد. فرهاد فقط روایتگر شهدا نبود بلکه خودش هم عطر شهادت گرفته بود.

همسر شهید

فرمانده آچار به دست

فرهاد در کارهای فنی استاد بود. جعبه ابزارش کامل بود. هرجا که می رفت کافی بود بفهمد یکی از لوازم خانه خراب است، سریع آستین ها را بالا می زد و شروع می کرد به تعمیرات، هنرش هنوز هم در خانه همه فامیل قابل مشاهده است. یکی از همرزمانش تعریف می کرد در سوریه یک روز دستشویی فرنگی مقر خراب شد، نیروها کلافه شده بودند، فرهاد دست به کار شد و سیفون فاضلاب را باز کرد و بعد از کلی تلاش، یک لیف حمام از داخل سیفون خارج کرد و لوله باز شد. رفیقش می گفت من را صدا زد و به شوخی گفت: فلانی حالا حال میده با این لیف بری حمام...! روحیه خاکی و بی آلایش فرهاد حتی نیروهای سوری را هم متعجب کرده بود. فرمانده ای آچار به دست که توالت نیروهایش را تعمیر می کرد.

همسر شهید

خمس قبل از شهادت

بعد از شهادت فرهاد منزل پدرم خیلی شلوغ بود و رفت و آمد زیادی انجام می شد. همین حین شخصی روحانی می آید و پاکتی را که می گفت امانتی شهید است به اقوام می دهد. شوهر خواهرم پاکت را که حاوی رسید خمسی دفتر مقام معظم رهبری بود برایم آورد و پرسید: سال خمسی شهید کی بود؟ گفتم: عید فطر بود. اما تاریخ پرداخت خمس را که نگاه کردیم درست چند روز قبل از آخرین اعزام فرهاد بود. فرهاد خمسش را به این روحانی نمی داد اما این دفعه آن قدر عجله داشت که فوری این مدت چند ماه را حساب کرده و پرداخته بود تا حتی به اندازه این مدت هم مدیون نباشد.

همسر شهید

عاشق ولایت بود

پارسال وقتی خبر بستری شدن حضرت آقا را شنید خیلی نگران شده بود. مثل همه بچه حزب اللهی ها مضطرب بود. داشتیم اخبار نگاه می کردیم که تلویزیون بیمارستان را نشان داد. اقشار مختلف برای ملاقات آقا به بیمارستان می رفتند و از ایشان عیادت می کردند. اتفاقاً عمو پورنگ و امیرمحمد را هم نشان داد که کنار تخت آقا ایستاده بودند و احوالپرسی می کردند، با نگاهی پر از حسرت نگاهم کرد و گفت: عموپورنگ هم رفت عیادت آقا اما ما نتونستیم بریم. خیلی نسبت به حضرت آقا ارادت و تعصب داشت.

همسر شهید

ویزای کربلا از جنوب

فرهاد هر سال باید برای روایتگری مناطق جنگی می رفت. حتی بعد از ازدواج هم این کار را ترک نکرد و به همراه خانواده به مناطق عملیاتی جنوب کشور می رفت. پارسال چند ماه گرفتار بیماری بچه بود و مرتب در بیمارستان رفت و آمد می کرد. نزدیک عید خبردار شدیم که خانواده را با ماشین خودش که یک پراید داغان بود برده مناطق جنوب. اصلاً برای ما قابل فهم نبود چطور با وجود بیماری بچه و خاک آلود بودن جنوب خودش را به مناطق عملیاتی رسانده است. بعد از شهادتش فهمیدم که فرهاد ویزای کربلایی شدن را از خاک های خونین جنوب گرفت و رفت.

یکی از اقوام شهید

حفظ قرآن

روز اول ماه مبارک رمضان بعد از اذان ظهر بود که فرهاد به موبایلم زنگ زد و گفت با چندتا از بچه ها داریم می آیم تهران. گفتم خیره ان شاءالله. گفت می خواهیم به مراسم انس با قرآن برویم که در بیت آقا برگزار می شود. گفتم الان که دیر شده مگه کارت دعوت دارید؟ گفت: نه، بعد از ظهر راه می افتم تا روزه مون خراب نشه. از من آدرس گرفت و آمدند. نمی دانم چطوری خودشان را از شمال به تهران رسانده بودند. بعد از افطار زنگ زدم. گفت جات خالی رفتیم به مراسم رسیدیم. افطار هم سر سفره حضرت آقا مهمان بودیم. گفتم کارت دعوت از کجا آوردید؟ گفت کارت نداشتیم اما قسمت بود بریم پیش آقا و ما هم رفتیم. آن روزها نمی دانستم مشغول حفظ قرآن است. بعد از شهادتش از این موضوع مطلع شدم و این از اخلاص شهید بود.

یکی از اقوام شهید

20

به قولش وفا کرد

روز تشییع جنازه قرار شد پیکر مطهر شهید را اول ببریم منزل پدرش و بعد داخل شهر تشییع کنیم. وقتی آمبولانس جلوی در ایستاد، جمعیت تابوت را روی دست گرفتند و بردند داخل منزل پدرش. جمعیت گریه و شیون می کردند. بعد از چند دقیقه پدر شوهرم با صدای بلند فریاد کشید و همه را ساکت کرد. بعد خطاب به تابوت شهید کرد و گفت: فرهاد من از تو راضی هستم خدا هم از تو راضی باشد برو به امان خدا اما فقط محمدت را فراموش نکن و به او سر بزن! بعد از مراسم تدفین و نزدیک غروب محمد داخل ماشین خواب بود. هرچه نوازشش می کردیم چشمش را باز می کرد و باز هم می خوابید. بعد از ساعتی از خواب بیدار شد. می گفت بابا اومد پیشم، منو بوسید و برام اسباب بازی خرید، پلیس شده بود و تفنگ داشت، باهاش هاپوها رو می کشت.... فرهاد به قولش وفا کرده و آمده بود. یکی از همرزمانش می گفت روز آخر در عملیات به من گفت امروز می خواهم اینها (دشمن) را مثل سگ بکشم.

همسر شهید

حسرت نماز صبح

عملیات تا سه صبح طول کشید، خیلی خسته بودیم؛ رفتیم کمی استراحت کنیم اما صدای شلیک تانک ها هر از گاهی بیدارمان می کرد، وقتی بیدار شدم، ساعت هشت و نیم صبح شده بود. بچه ها را بیدار کردم تا صبحانه بخوریم، وقتی فرهاد را بیدار کردم گفتم: عجب عملیاتی بود پسر، با کمترین تلفات شهر را آزاد کردیم. با حسرت گفت: چه فایده وقتی نماز صبحمون قضا شد.

همرزم شهید

21

نیت پاک

عملیات لغو شده بود. برای زیارت به حرم حضرت زینب(س) رفتیم. در زینبیه عملیات انتحاری انجام شده بود؛ فضا کاملاً امنیتی بود، تمام درها را بسته بودند. کسی را هم راه نمی دادند. هرچه اصرار کردیم فایده نداشت. حسابی ناامید شده بودیم و تصمیم داشتیم برگردیم. فرهاد گفت: بچه ها اینجا یکی نیتش خرابه. گذشت و بعد از شهادت فرهاد یکی از دوستان که عضو ستاد بازسازی حرم حضرت زینب(س) بود را دیدم. بعد از اینکه از شهادت فرهاد و ماجرای زیارت ما باخبر شد، ناراحت شد و دستمالی معطر متبرک به ضریح حضرت زینب را از کیفش در آورد و گفت: این را به صورت شهید قبل از تدفین بکشید. این کار توسط خانواده شهید انجام شد. بعد از این قضیه تازه فهمیدم آن روز فقط نیت یک نفرمان پاک بود.

همرزم شهید

قوت قلب رزمنده ها

یک روز فرهاد در شدت درگیری با مزدوران تکفیری و زیر آتش شدید دشمن تمام قد ایستاده و با شجاعت خاصی نیروهایش را فرماندهی می کرد. به او گفتم: فرهاد بیشتر مراقب باش. لطفاً بنشین یا خیز برو اوضاع خطرناکه. گفت: این نیروهای سوری نگاهشون به ما ایرانی هاست اگر کمترین آثار ترس را در ما ببینند قافیه را می بازند و ترس بهشون حاکم می شه و اونوقت جرئت مقاومت نخواهند داشت. وقتی که فرهاد شهید شد بچه های سوریه خیلی نگران و مضطرب به ما گفتند ابوحامد شهید شده. اولش باور نکردیم. اما وقتی رفتیم روی تل قرین دیدیم جنازه فرهاد از همه شهدا جلوتر روی زمین افتاده است. گلوله تک تیرانداز به سرش اصابت کرده بود و به حالت سجده روی زمین افتاده بود. لبخند رضایتی هم روی لبانش نقش بسته بود. وقتی در حال انتقال پیکر مطهرش بودیم هر رزمنده سوری که او را می دید با احترام خاصی به طرفش می آمد و می گفت: شهید البطل شهید البطل یعنی «شهید قهرمان». آنها افتخار می کردند که خودشان را به فرهاد منتسب کنند. فرهاد فرهنگ فرماندهان و شهدای دفاع مقدس را تا جبهه های سوریه رسانده بود. او فرمانده دلاور قلوب رزمندگان بود.

همرزم شهید

2

علمدار نیامد

قبل از عملیات هوای کربلا را کرده بود. در جمع بچه ها پرسید کربلا چند می گیرن بریم. داشتیم درباره شهادت حرف می زدیم. گفتم: وقتی ما را ببرند پای جنازه چی میخونن؟ بعدش خودم بدون اینکه دقت کنم به محتوا خوندم: من غریب خلوت تنهایی ام. . . گفت نه، این رو می خونند: بعد بلند شد و درحالی که راه می رفت و سینه می زد خوند: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد... .

همرزم شهید

 25

دلنوشته یکی از همرزمان شهید:

تو که مرگ را به سخره گرفتی

هنوز بعد از گذشت10 ماه از شنیدن خبر شهادتت باور نمی کنم که میان ما نیستی. حضورت پررنگ تر شده است. برای قلب های خسته ما، کمی که دلتنگ می شویم قاب عکست بر روی دیوار می شود مونس جانمان و گوشی برای نجوای مان، لبخند مهربانت حتی از روی قاب عکس هم دیدنی و زنده است. می دانم که لحظه به لحظه همدم غم های خانواده ات هستی و تکیه گاه محکم همسرت. پسرت پنج ساله است محمد هم که می گفت در خوابش آمدی و با او کشتی گرفتی... پیشانی اش را بوسیدی و رفتی...

تو مرگ را هم به سخره گرفتی، کدام خاک است که بتواند تو را از قلوب دوستانت جدا کند؟ تو برای ما نعمت شدی، الگو شدی، برای ما که جنگ را ندیده ایم و معنی شهادت را حس نکردیم، چقدر زیبا فرق مرگ و شهادت را نشانمان دادی، در زمانه ای که خیلی از سابقون قدیمی و مدعیان انقلاب و جنگ تیشه به ریشه نظام و ولایت می زنند چه خوش درخشیدی و چه رعنا قد کشیدی، در زمانی که خیلی ها از جنگ و رزم و جهاد و مبارزه پشیمان شده اند و دست گدایی به سوی شیطان دراز می کنند چقدر زیبا قامت کشیدی به آسمان ، در زمانی که بازار دین فروشی و ریاکاری و دزدی و ابتذال داغ داغ است و مدعیان دروغین خون بر دل امامشان می کنند چه مردانه داوطلب پیکار شدی، جبهه ای را که ندیده بودی روایتگری می کردی و چنان بر ندیده خود ایمان داشتی که به جمع اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام پیوستی، کفیل زینب (س) در کربلا عباس (ع) بود و چه زیبا بود قامت رشید و علمداریت وقتی که در عروج مستانه ات به سجده افتادی و چه زیباتر چشمان عاشق و صورت ارباب کربلا.
همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان