دریکی از عصرهای پنجشنبه سال ۱۳۸۶ مادر شهید به زیارت مزار فرزندش به گلزار شهدا لنگرود میرود و پس از دعا و فاتحه از جای خود بلند میشود. نمایشگاه عکسی از شهدای مفقودالاثر در گلزار شهدا برپاشده بود. مادر شهید به تصاویر شهدا نگاه میکند تا یک عکس توجه او را به خود جلب کرد و از شدت فریاد میکند این هادی منه… این هادی منه…
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی لنگرخبر، شهید هادی ثناییمقدم یازدهم تیرماه ۱۳۵۱ در شهرستان لنگرود به دنیا آمد. این نوجوان بسیجی روز ۲۳ دیماه ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسید اما تاکنون خبری از پیکر این شهید نیست.
همرزمان او از نحوه شهادتش براثر اصابت مستقیم تیر میگویند یادآور میشوند که هادی به همراه تعداد زیادی از شهدا به کنار جاده انتقال داده شد. پارچه سفید به همراه چوبی در کنار او قرار داده شد تا آمبولانسها راحت او را پیدا کنند و به عقب برگردانند. آنها از آن محل دور شدند، آمبولانسها تعدادی از شهدا را به سمت پشت خط آورد ولی خبری از پیکر هادی نبود.
تا به امروز کسی نفهمیده است بر سر پیکر شهید هادی ثناییمقدم چه آمده است؟ عدهای میگویند احتمال دارد گلوله خمپارهای به کنار پیکرش خورده و او را در زیرخاک پنهان کرده و همین امر باعث شده است که آمبولانسها او را پیدا نکنند.
ماجرای دیدار مادر با فرزند در نمایشگاه عکس
دریکی از عصرهای پنجشنبه سال ۱۳۸۶ مادر شهید به زیارت مزار فرزندش به گلزار شهدا لنگرود میرود و پس از دعا و فاتحه از جای خود بلند میشود. نمایشگاه عکسی از شهدای مفقودالاثر در گلزار شهدا برپاشده بود.
مادر شهید به تصاویر شهدا نگاه میکند تا یک عکس توجه او را به خود جلب کرد و از شدت فریاد میکند این هادی منه… این هادی منه…
خانواده شهدایی که در مزار بودند دور او جمع شدند، کسی نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. مادر شهید به سمت مسئول نمایشگاه میرود و میگوید این عکس را از کجا آوردید، چه کسی این عکس را گرفته است؟
آنها نمیدانستند صاحب این عکس و عکاس آن کیست؛ اما مادر شهید ادامه میدهد:
این هادی منه…من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی منه…
روایت مادر شهید از اعزام هادی به جبهه
مادر شهید هادی ثنایی مقدم درباره خصوصیات شهید گفت: هادی جوانی باایمان و اهل عبادت و خداپرست بود و به امور دینی بیشتر اهمیت میداد، در آن زمان ما در چالکیاسر لنگرود زندگی میکردیم، یک روز هادی شناسنامه برادرش که دو سال از خودش بزرگتر بود را برداشت تا بیخبر از ما برای عزیمت به جبهه ثبتنام کند ولی برادرهای بسیجی متوجه شدند که شناسنامه خودش نیست.
هادی هم همیشه فکر میکرد که چه راهی پیدا کند تا عازم جبهه شود، هرروز با پول تو حبیبی که از مادرش میگرفت برای خودش لباس جبهه میخرید و در خانهیکی از دوستانش مخفی میکرد تا موقع اعزام ببرد.
مادرش میگوید: هادی پسر عجیبی بود، او بسیار رئوف و مهربان بود، برای بچههای همسایه شکلات میخرید و بین آنها تقسیم میکرد و به پیرزنی که در محله ما زندگی میکرد از پول خودش نان و سیبزمینی و سبزی میخرید و به کسی هم چیزی نمیگفت.
روزی که میخواست عازم شود بعد از نهار بلافاصله از خانه بیرون رفت، ما شک کردم که این موقع ظهر کجا میرود، من و برادرش به دنبال او رفتیم دیدیم رفت خانهیکی از دوستانش، وقتیکه بیرون آمد اینقدر لباس پوشیده بود تا خودش را بزرگ نشان دهد نشناختمش، بهطرف سپاه میرفت متوجه شدم که میخواهد به جبهه برود پسر بزرگم رفت دنبال پدرش وقتی بهش گفتیم لااقل درس و مدرسهات را تمام کن بعد برو گفت: من باید بروم انتقام دایی و آقای مردانی (یکی از همسایههایمان که شهید شده بود) را بگیرم.
بعد از ۴۵ روز هادی به مرخصی آمد، من برای ادامه تحصیل او را در کلاس دوم راهنمایی ثبتنام کردم تا به مدرسه برود، هوا سرد شده بود زمستان نزدیک بود، طبق معمول هرسال برای بچهها کلاه و ژاکت بافتم، وقتیکه کاروان محمد رسولالله (ص) از شهر عازم جبهه بود، هادی آرام و قرار نداشت، آماده رفتن شد من لباسهایی که بافته بودم را داخل ساک گذاشتم و او رفت و دیگر برنگشت.
بعد از عملیات همه بچههای همسایه که با او رفته بودند برگشتند اما خبری از هادی نشد وقتی از دوستانش پرسیدم، گفتند؛ ماشین جا نداشت هادی نیامد ولی چهره آنها چیز دیگری را نشان میداد، چند هفته از این ماجرا گذشت ولی از هادی خبری نشد، خیلی نگران بودم تا اینکه یکی از رزمندگان که در آن کاروان حضور داشت را بهطور اتفاقی دیدم و به او گفتم اگر پسرم شهید شده به من بگوید طاقت شنیدنش رادارم، او به من گفت: هادی شهید شد و جنازهاش به همراه تعداد زیادی از شهدا به کنار جاده انتقال داده شد، آن روز هادی یکبارانی آبی به تن داشت و پارچه سفید به همراه چوبی در کنار او قرار داده شد تا آمبولانسها راحت او را پیدا کنند و به عقب برگردانند. آنها از آن محل دور شدند، آمبولانس تعدادی از شهدا را به پشت خط آورد ولی خبری از جنازه هادی نبود.
مادر شهید ادامه میدهد: تا به امروز کسی نفهمید جنازه هادی چه شد، عدهای میگویند احتمال دارد خمپارهای به کنار جنازه او یا روی خاکریز خورده باشد و خاک بر سر جنازه مطهر او ریخته باشد و همین باعث آن شده باشد آمبولانسها جنازه او را پیدا نکنند.
بعد از گذشت چند سال از ماجرای قاب عکس بارها به بنیاد شهید مراجعه کردم اما متأسفانه تاکنون نه خبری از جنازه هادی شده و نه از عکاس آن عکس. من هم با توجه به کهولت سن و بیماری به پیگیری برای پیدا کردن عکاس آن عکس ادامه ندادم.
روایت داودآبادی از علاقه امام خامنهای بهعکس شهید
حمید داودآبادی نویسنده و وبلاگ نویس عرصه دفاع مقدس در جدیدترین مطلب زیبایی که در وبلاگ خود به نگارش درآورده به ذکر خاطرهای از دیدارش با رهبر انقلاب اشارهکرده که در زیر آن را میخوانید:
اوایل بهمنماه ۱۳۷۷ بود و بعد از ماه مبارک رمضان. همراه «مسعود دهنمکی» و فرزندانم سعید و مصطفی – که آن موقع هفت، هشت سال بیشتر نداشتند – خدمت مقام معظم رهبری بودیم. نماز جماعت مغرب و عشا در جمع کوچکمان به امامت آقا خوانده شد و آقا همانجا روی سجاده برگشت رو به ما و حال و احوال و گپ و گفت شروع شد. تازه نشریه شلمچه، به ضربوزور «عطاالله مهاجرانی» وزیر ارشاد اصلاحات تعطیل و قلعوقمع شده بود.
مسعود تقویم زیبایی را که در نوع خود در آن زمان بینظیر بود، با خود آورده بود تا تقدیم آقا کند. سررسید جالب «یاد یاران» با تصاویر رنگی شهدا که در نوع خود اولین بود. آقا، سررسید را گذاشت جلویش و شروع کرد به تورق. برای هرکدام از شهدا که تصویرش را میدید، خاطره یا نکتهای میگفت.
از شهید «سید مجتبی هاشمی» که فرمود: «آقا سید برای خودش در آبادان حال و هوایی داشت.» تا شهید «عباس بابایی» که آقا خواب زیبایی را که چند شب قبل از آن شهید دیده بود، تعریف کرد.
شهید «محمود کاوه» که آقا از آشناییاش با خانواده آن عزیز در مشهد گفت و شهیدان دستواره که چند روز قبل از آن، به سر مزار آن سه برادر شهید رفته بود و …
هرکدام از تصاویر زیبا، احساس آقا را با خود همراه داشت. مثلاً عکس شهید «علی اشمر» – قمرالاستشهادیین لبنان – برای آقا خاطره آخرین دیدار پدر آن شهید و برادر بزرگتر او محمد را به همراه داشت که حاج منیف گفته بود: «آقا، من حاضرم همین پسرم محمد را هم به راه اسلام و ولایت فدا کنم.» و آقا که بر پیشانی محمد بوسه زده بود؛ و چندی بعد، محمد اشمر در عملیات مقاومت جنوب لبنان، با گلوله صهیونیستها که بر پیشانیاش نشست، به شهادت رسیده بود.
از بقیه بگذریم.
همه اینها را گفتم تا به اینجا برسم.
آقا در بین صحبتهایش فرمود:
«تصویر شهیدی در اتاق من هست که بسیار زیباست و خیلی به آن علاقه دارم.»
وقتی پرسیدم متعلق به کدام شهید است؟ ایشان فرمود که نامش را نمیدانم. سپس به آقا میثم – فرزندش – گفت که برود و آن عکس را بیاورد.
دقایقی بعد که صحبتها درباره عظمت شهدا گلانداخته بود، آقا گفت:
«حتماً باید شما اون عکس رو ببینید.»
سپس رو به میثم کرد و مجدداً گفت: «شما برو اون عکس شهید رو از اتاق من بیار.»
که آقا میثم رفت و سرانجام عکس را آورد.
کارتپستال کوچکی بود از شهیدی با بادگیر آبی که بر زمین تفتیده شلمچه آرامگرفته بود.
آن عکس را قبلاً دیده بودم. عکسی بود که «موسسه میثاق» منتشر و پخش کرده بود. زیر آنهم نام شهید را نزده بودند.
عکس را که آورد، آقا با احترام و ادب خاصی آن را به دست گرفت و رو به ما نشان داد. همانطور که آن را جلوی چشم ما گرفته بود، فرمود:
«شما به چهره این شهید نگاه کنید، چقدر معصوم و زیباست … اللهاکبر … من این را در اتاق خودم گذاشتهام و به آن خیلی علاقه دارم.»
ناگهان یاد کلامی از دوست عزیزم «حسین بهزاد» افتادم.
چندی قبل از آن، حسین همان عکس رانشانم داد و نکته بسیار مهمی را تذکر داد. آن شهید جوان با سربند خود لوله اسلحهاش را بسته بود و …
به آقا گفتم:
«آقا، یک نکته مهمی در این عکس هست که مظلومیت او را بیشتر میرساند.»
آقا نگاه عمیقی بهعکس انداخت و با تعجب پرسید که آن نکته چیست؟ که حرف حسین بهزاد را گفتم:
«این بسیجی، با سربند خود لوله اسلحهاش را بسته که گردوخاک وارد لوله اسلحه نشود؛ یعنی این شهید هنوز به خط و صحنه درگیری نرسیده و با اسلحهاش هنوز تیر شلیک نکرده است.»
با این حرف، آقا عکس را جلوتر برد و درحالیکه نگاهش را به آن عزیز دوخته بود، با حسرت و باحالتی زیبا فرمود:
«اللهاکبر … عجب … سبحانالله … سبحانالله»
دستآخر، آقا مسعود زرنگی کرد و از آقا خواست تا اجازه دهد عکس آن شهید را بهعنوان یادگار به او بدهد. آقا هم پذیرفت و روی دست راست شهید برعکس، امضا کرد و بهعنوان یادگار به مسعود داد.
وصیتنامه شهید ثنایی مقدم
پدر و مادر و برادر جان و خواهران مهربانم چگونه میتوانم مشاهده کنم که هرروز عدهای از بهترین یاران و جوانان به شهادت میرسند و من به کارهای روزمره مشغول باشم. میدانم که از دست دادن من شاید سنگین باشد مگر غم از دست دادن حسین (ع) برای حضرت زینب (س) سنگین نبود. مگر امام حسین (ع) نفرمودند که اگر با کشته شدن من اسلام زنده میشود ای شمشیرها بشتابید بهطرف من پس این جان ناقابل ما در مقابل اسلام بزرگ و عزیز چه ارزشی دارد.
مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبههها جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمیتوانید جواب زینب را بدهید. جوانان حزبالله مبادا در غفلت بمیرید که مولای متقیان علی (ع) در محراب عبادت شهید شد، مبادا در رختخواب ذلت بمیرد که حسین (ع) در میدان رزم باهدف شهید شد. مبادا در حال بیتفاوتی بمیرد که علیاکبر در میدان نبرد باهدف شهید شد، انسان مؤمن تنها باایمان به خدا میتواند به میدان جهاد برود و سعادتمند شود و دشمنان خدا را از میان بردارد. ۲۵/۸/۱۳۶۵
به گزارش لنگرخبر، مستند ثناگویان یار در سال ۱۳۹۴ بر اساس زندگی شهید هادی ثنایی مقدم شهید نوجوان لنگرودی در ستاد کنگره شهدای استان گیلان ساخته شد.
این مستند ۳۰ دقیقهای به بخشهایی از زندگی، خاطرات و فعالیتهای شهید ثنایی مقدم پرداختهشده است.