همسر شهید می گوید: یک بار که از مدرسه برمی گشتم از کنار محل کار محمد داشتم رد می شدم که دیدم محمد جلوی در ایستاده و زنی هم روبه رویش. از همان دور معلوم بود که آن زن دارد با عصبانیت با محمد حرف می زند.



به گزارش لنگرنیوز ،  شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونه ای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند.





شهید اصغری خواه در تاریخ 2 خرداد سال 1340 متولد شد و در 3 بهمن 1359با سیده نساء هاشمیان ازدواج کرد. وی در 9 فروردین ماه سال 1367 به شهادت رسید.





2







همسر شهید اصغری خواه در خاطرات خود از زندگی با وی می گوید:





- یک سال عقد بودیم و بعد رفتیم سر خانه و زندگی مان. محمد نتوانست انتقالی بگیرد برای قم، یعنی سپاه قم با انتقالش موافقت کرد ولی سپاه لنگرود نه. گفته بودند ما این جا به تو احتیاج داریم. محمد هم دوست نداشت از هم دور باشیم. دیگر نگذاشت بروم قم. یک خانه خانه که چه عرض کنم یک اتاق دوازده متری از یک خانه اجاره کردیم.





خانواده محمد آمدند کمک و جهازم را بردیم؛ یک موکت سبز شش متری یک فرش به همین اندازه یک گازه سه شعله بدون فر که برادرم برایم خریده بود و خدا می داند محمد چه قدر ناراحت شد و فکر می کرد خیلی تجملی است و ظرف و ظروف پلاستیکی و ملامین. مادرم تمام مدت فقط ساکت نگاه کرد و اشک ریخت. چیدنشان یک صبح تا ظهر بیشتر طول نکشید پدر محمد برای ناهار نان سنگک و کره و مربای آلبالو و هندوانه خرید و دور هم خوردیم. بعد آنها رفتند.





حسابی تنها شده بودم. از پدر و مادرم دور بودم و محمد هم که هیچ وقت نبود. تنها توی یک اتاق می نشستم و کتاب می خواندم یا نوار گوش می کردم. کم کم کلافه می شدم. دوازده روز بود که محمد از پادگان نیامده بود. آماده باش بودند ولی اعزام هم نبود. بلند شدم رفتم خانه همسایه مان که تلفن داشتند.





پاسدارها می خندیدند و به هم دیگر سقلمه می زدند. انگار همسر یکی از پاسدارها به فرمانده زنگ زده بود و گله کرده بود. یکی زیر لب دم گوش اصغری خواه که جلویش ایستاده بود گفت: «محمد خانم تو بوده که این قدر حراف بوده ها...» و خندید. اصغری خواه همین طور که فرمانده را نگاه می کرد با پشت پا زد تو ساق پای پشت سری، ولی نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. فرمانده گفت «حالا برادرها برن پرسنلی. بسته به مسافتی که خونه هاشون از این جا دوره مرخصی ساعتی بگیرند ولی فراموش نکنید فردا راس ساعت هفت صبح همگی صبحگاه حاضر باشید». در پادگان باز شد و پاسدارهای موتور سوار دسته دسته از پادگان بیرون آمدند و رفتند سمت خانه هاشان.





خیلی سعی کردم که به روی خودم نیاورم کسی که زنگ زده بوده من بودم ولی نشد؛ جلوی خنده ام را نتوانستم بگیرم. محمد مشکوک شد و بالاخره از زیر زبانم کشید بیرون. آن شب چه قدر خندیدیم. تا خود صبح نشستیم چای خوردیم و حرف زدیم. دیگر حتی مهمانی هم که می رفتیم یک گوشه می نشستیم و دوتایی حرف می زدیم. دوربری ها صداشان درمی آمد ولی محمد اهمیت نمی داد. دوست داشت با هم باشیم. انگار وقت زیادی نداشت. انگار قرار بود من را ازش بگیرند.





- یک بار که از مدرسه برمی گشتم ازکنار محل کار محمد داشتم رد می شدم که دیدم محمد جلوی در ایستاده و زنی هم روبه رویش. از همان دور معلوم بود که آن زن دارد با عصبانیت با محمد حرف می زند. نزدیک تر که رفتم دیدم بله. هر چه از دهانش درمی آید نثار محمد می کند و محمد هم سرش را انداخته پایین و لام تا کام حرف نمی زند. حسابی جوش آورده بودم. دلم می خواست بروم و حق زنک را بگذارم کف دستش. از ساکت ماندن محمد بیشتر حرصم گرفته بود. وقتی رفت دویدم سمت محمد. محمد چشمش افتاد به من و گفت: «نساء تویی؟»





گفتم: «این کی بود؟ چرا گذاشتی هر چی دلش می خواد به ت بگه؟ چرا جوابش رو ندادی؟» محمد دست به سینه تکیه داد به دیوار و با محبت نگاهم کرد و گفت: «چرا باید جوابش رو می دادم. مادر فلانیه.» مادر یکی از هم کلاسی هایم که عضو گروهک منافقین بود. محمد گفت: «هفته پیش بچه ها دخترش رو گرفتن و الان توی زندونه. فکر می کرد تقصیر منه که دخترش رو گرفتن. گفتم عیب نداره. اگه با فحش دادن به من دلش خالی میشه بذار هر چی می خواد بگه. بالاخره مادره. دلواپس بچه ش شده». گفتم: «یعنی چی محمد؟» گفت: «باشه بذار اون آروم بشه. با چهار تا فحش از ما چیزی کم نمی شه».





3





محمد این طور بود. حالا من نقطه مقابلش بودم. هر چه قدر که او صبور بود، من زود عصبانی می شدم. با هم که حرف مان می شد من داد و هوار می کردم. یک دفعه می دیدم محمد از خنده غش کرده بیشتر عصبانی می شدم. یک بار که دیگر کفرم درآمد. گفتم: «محمد می شه بگی به چی می خندی؟ کجای حرف من خنده دار بود». زود خنده اش را خورد و گفت: «ببخشید دیگه نمی خندم». دوباره ریسه رفت.





این طور که می کرد من هم خنده ام می گرفت و غائله ختم می شد. می گفت: «نساء تو سیدی. فکر کن اگه من هم مثه تو جوشی باشم چی می شه». راست می گفت. اگر قرار بود محمد هم مثل من زود عصبانی شود نمی توانستیم با هم زندگی کنیم. همیشه بهم می گفت: «باور کن نساء یه روز می آد که به همین دعوا کردن ها افسوس می خوری».





- تا مدت ها روابط مادرم با محمد سرد بود. می رفتیم خانه شان مامان من را می بوسید ولی محمد را نه. محمد می فهمید و ناراحت می شد. وقتی برمی گشتیم به من می گفت. یک بار گفتم: «خب او تو رو نمی بوسه تو برو جلو». همان شد. دیگر هر وقت مادرم را می دید کاری می کرد که مامان اگر می خواست هم نمی توانست بی اعتنا باشد. مادرم را بغل می کرد و با سر و صدا می بوسید یا بلندش می کرد می چرخاندش. هیکل محمد درشت بود و مامان ریزه. خیلی خنده دار می شد. مامان غش غش می خندید و می گفت: «پسر من رو بذار زمین».





با این کارهای محمد کم کم مادرم بهش علاقه مند می شد. وقتی محمد می خواست برود جبهه می رفتیم خانه مادرم که محمد با پدر و مادرم خداحافظی کند. موقعی که می خواستیم برویم مادرم گریه می کرد و کتف محمد را می بوسید و می گفت: «اینجا جای تفنگ یک رزمنده ست». بعد تا وقتی که ما برسیم سر کوچه و مامان دیگر ما را نبیند می دیدیمش که ایستاده و دست هایش را به سمت آسمان بلند کرده و محمد را دعا می کند یا اینکه چهارقل می خواند و فوت می کند به سمت محمد.





4





- از عملیات رمضان که برگشت، گاهی حالت های عجیبی پیدا کرده بود. مرتب می گفت: «نساء حالم بده....». گاهی می رفت توی خودش، انگار کر می شد. صدا می کردم، جواب نمی داد. بلندتر که صدایش می کردم، عصبی می شد. به صدای بلند حساسیت پیدا کرده بود. می گفت انگار توی مغزم یک چیزی منفجر می شود.





وقت گرفتم و رفتیم دکتر؛ دکترهای مختلف، همه بی فایده. هر بار که می رفت جبهه و بر می گشت، بدتر از دفعه قبل بود. تهران هم رفتیم. ساعت نه شب می رسیدیم تهران و از ترس این که صبح وقتمان نگذرد، همان جا پشت در مطب پتو می انداختیم و می نشستیم. باز هم فایده نداشت. آزمایش ها و عکس های رادیولوژی هیچ چیز نشان نمید اد.





محمد سالم سالم بود، ولی حالا درد قلب و شکم هم پیدا کرده بود و دردش هر روز شدیدتر می شد. دیگر مانده بودم مستأصل که آخرین دکتر دردش را تشخیص داد؛ محمد جانباز اعصاب و روان بود. دکتر می گفت بدنش طاقت انفجارهای کرکننده را نداشته. جبهه رفتن را برایش قدغن کرد. باید می ماند توی خانه یا کاری پیدا می کرد که به اعصابش فشار نیاورد.





مسئولیت سپاه لنگرود را بهش دادند. یک بار که مانور داشتند، صدای انفجار باز هم اعصابش را ریخت به هم. از آن جا هم آمد بیرون. رفت آموزش و پرورش و توی واحد قرآن مشغول شد.  حالا باید همه جا باهاش می رفتم. من که ماه تا ماه محمد را نمی دیدم و صدایش را نمی شنیدم، حالا نباید به حال خودش رهایش می کردم؛ حتی یک لحظه. هر روز از روز قبل بدتر می شد. برای دل دردش چاره داشتم. یک چادر نماز را چنان دور شکمش می پیچیدم که شکمش به پشتش می چسبید و نیم ساعت بعد دردش کمتر تر می شد. ولی درد قلب؟





همیشه توی کیفم آمپول مسکن داشتم؛ اسپاسلار، نوالژین، وریدی می زدم، اما باید یک مرد نگهش می داشت تا تکان نخورد. قوی هیکل بود و دست تنها حریفش نمی شدم. مدت ها طول کشید تا علایم حمله های عصبیش را بشناسم و بدانم که چه لازم دارم و چه کار باید بکنم. زمان و مکان هم نداشت. گاهی این طرف و آن طرف مهمان بودیم که یک دفعه شروع می شد. بدتر این که دوست نداشت کسی در آن وضع ببیندش.





خانه پدرش هم که بودیم. نمی گذاشت حتی مادرش نزدیک بشود. ناله می کرد: «نساء در رو ببند». مادر و خواهرهایش پشت در گریه می کردند و من گریه می کردم. به حال که می آمد، می گفت: «نساء تو بهترین پرستار دنیایی. دلم می خواهد همیشه مریض باشم و تو ازم مراقبت کنی».





- حالا زیر و بم شخصیتش را شناخته بودم. چنان یکی شده بودیم که وقتی کاری داشت یا از چیزی خوشحال بود یا ناراضی، اصلاً احتیاج به حرف زدن نبود. نگاهم می کرد و من می فهمیدم چه می خواهد بگوید. نامه هایش با کلماتی مثل «همسرم» یا «مشوق من» شروع می شد. به هم اعتماد داشتیم؛ اعتماد صددرصد و مدام می خواست این را همه بفهمند.





می خواست وصیت کند. به من می گفت: «نساء بیا تو بنویس، من امضا می کنم» یا می گفت: «اگر کسی اومد و گفت از من طلبکاره، اگه نساء تأیید کرد، درسته». می خواست برود سخنرانی کند، جای خاصی یا به مناسبت خاصی، می نشستیم دوتایی متن حرف هایش را می نوشتیم. بعد از سخنرانی نوارش را برایم می آورد، می گفت: «بگیر نگه دار، برای شب های تنهاییت».





5





یادم هست عملیات آزادسازی ماووت بود. عملیات پیروز شده بود و مردهامان داشتند برمی گشتند؛ بچه های گردان کمیل که قرار بود مردم شهر بروند استقبالشان. توی آن عملیات حتی یک شهید هم نداده بودند. همه خانواده ها توی خانه ما که خانه فرمانده گردان بود، جمع بودند. من کنار همسر شهید صنایع نشسته بودم. شوهرش چند ماه قبل توی کربلای پنج شهید شده بود. بی قرار بودم. دلم عجیب برای محمد تنگ شده بود. پدر محمد آمد دنبالم. گفت: «سید پاشو بیا. اومدند».





به خانم صنایع نگاه کردم. چند وقت پیش خانم صنایع درددل کرده بود و گفته بود که وقتی زنی شوهرش از جبهه می آید، نمی تواند ببیند. طفلک بغض کرده بود. خیلی دلم سوخت. گفتم: «نمی آم. شما برید». او هم زیاد ننشست و زود بلند شد و رفت خانه شان.





بلند شدم. قلبم چنان می زد که صدایش را می شنیدم. مردم محمد و چند نفر از بچه های گردان را سردست بلند کرده بودند و گردنشان حلقه گل انداخته بودند. محمد حلقه گل را مرتب بر می داشت و می گفت گردن بچه ها بیندازید.





چشمم که به محمد افتاد، از بی قراری دست هایم بی حس شد. مردم انگار که داماد می آورند. تا دم در خانه ما همراهیش کردند و بعد محمد آمد تو. دستش یک کادو بود. آمد سمت من. گفت: «بفرمایید. این مال شماست» و خم شد که بند پوتین هایش را باز کند. کادو یک رادیو ضبط بود. توی استانداری بهش هدیه داده بودند. بعد از این، به خاطر خانواده های شهدا خیلی کم تر می آمد. همان موقع هم که می آمد، سعی می کرد کم تر ما را بیرون با هم ببینند. وقتی بهش اعتراض می کردم، می گفت: «از روی خانواده های شهدا خجالت می کشم. جوون های مردم که من فرماندهشون بودم شهید شده اند، اما من هنوز زنده ام. خب چی کار کنیم. خدا ما رو نمی خواد».

همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان