ماجرای شهیدی که با زنجیر دفن شد

۱۳۹۳/۰۶/۱۰ ۱۳:۰۲ چاپ کد خبر: 9349

وصیتنامه هایمان را قبل از عملیات والفجر هشت، با هم نوشتیم. بعد از شهادتش، وصیت نامه اش را به دستم دادند و گفتند خط آخر را بخوانم. نوشته بود: «زنجیرهایی را که خریده ام. به دست و پایم ببندید و در قبر قرار دهید.»

به گزارش لنگرنیوز ، دست بسته، هر چند با زنجیر همه بسته  شده باشد، باز، دستی را که مشکل گشا باشد، از مشکل گشایی نمی اندازد. دست های غُل و زنجیر شده ی «غلام حسین خزاعی» راهنمای خوبی است که تاریخ را تا ابد از ضلالت، به روشنایی راهنمایی کند. دست های او که وقتی بود، استاد نزدیکانش بود و حالا که شهید شده، استاد بشریت است برای همه ی اعصار. روایت های زیر بیان خاطرات زندگی شهید خزاعی از زبان دوستان و همرزمانش است. شهیدی که به وصیت خودش با غُل و زنجیر دفن شد و به دیدار حضرت حق رفت.

همه ی قدرت ها مال خداست

راننده کنار ماشینش نشسته بود و انتظار می کشید کسی کمکش کند و آن را هل بدهد. غلامحسین رفت و ماشین را هل داد تا روشن شد.

چند متر جلوتر، دوباره خاموش شد. دوباره برگشت و هلش داد تا روشن شود؛ این بار رفت. گفت: می دونی چرا دفعه ی اول ماشین خاموش شد؟ گفتم: نه، چرا؟ گفت: وقتی هلش می دادم وروشن شد، مغرور شدم که تونستم تنهایی این کار رو بکنم، خدا خاموشش کرد تا بهم فهمونه همه ی قدرت مال خودشه و من کاره ای نیستم.

قرار اول وقت با خدا

داشتیم با هم حرف می زدیم که نگاهی به ساعتش کرد و با عجله از خانه زد بیرون. پرسیدم: کجا با این عجله؟ گفت: قرار ملاقات دارم. ورفت. از برادرش پرسیدم: با کی قرار ملاقات داشت؟

گفت:خدا، رفت مسجد جامع تا نمازش رو اول وقت بخونه.

کمک به پیرزن

به شرط اینکه به کسی چیزی نگویم، دنبالش راه افتادم تا بفهمم چهار لیتری نفت را برای چه می خواهد. وارد گاراژ متروکه ای می شد و به طرف اتاق مخروبه ی انتهای آن رفت. چراغ نفتی توی اتاق را پر کرد و ظرف نفت را گوشه ی اتاق گذاشت و آمد بیرون. گفت: یک پیرزن توی این اتاق زندگی می کنه که من هر چند روز یک بار چراغش رو نفت می کنم. حالا که تو فهمیدی، از این به بعد نوبتی بهش کمک می کنیم، به شرط اینکه به کسی چیزی نگی.

کعبه ی من جبهه است

چون پدر و مادر می خواستند به حج بروند، نامه نوشته بودیم که فوری خودش را از منطقه به خانه برساند. در جواب نوشت، لباس بسیجی من مثل همان لباس احرامی است که تو بر تن می کنی و به مکه می روی. تیری که از سلاح من به سوی دشمن شلیک می شود، مثل سنگی است که تو در منا به شیطان می زنی. همانطور که تو باعشق و علاقه به طواف کعبه می روی، من هم با همان عشق به جبهه آمدم. کعبه ی تو آنجاست، کعبه ی من این جاست.

موتورسواری برای رضای خدا

به سرعت از وسط تپه ها عبور می کردیم. ناگهان موتور را متوقف کرد و گفت: توهم رانندگی کن. نشستم پشت فرمان و همان طور که حرکت می کردم،پرسیدم: چرا من برونم؟ گفت: احساس می کنم دچار غرور شدم.

تعجب کردم، وسط تپه ها کسی نبود که ما را ببیند، حالا چه طوری احساس غرور کرده بود، خدا می داند.

به تپه ی کوچکی که پشت سرمان بود، اشاره کرد و گفت: وقتی به اون تپه رسیدیم،.یک کم گاز دادم و از موتورسواری لذت بردم. معلوم می شه دچار هوای نفس شدم، در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شده بودم.

برگردیم

از منطقه ی عملیاتی خیبر، همراهم آمد اهواز، تا به خانواده اش تلفن بزند. همین که جلوی مخابرات ایستادم، نگاهی به خیابان انداخت و گفت: پشیمون شدم، برگردیم. نمی دانستم برای حرفش چه دلیلی دارد، برای همین قبل از حرکت نگاهی به اطراف انداختم. دلیل برگشتنش را فهمیدم؛ چند زن بدحجاب، گوشه ی خیابان.

نماز شب

می لرزید، گریه می کرد و اشک می ریخت. بعد از مدت زیادی که نماز شبش تمام شد، راه افتاد به طرف چادر. اگر نرسیده به چادر چفیه اش را باز نمی کرد، نمی شناختمش، مثل شب های گذشته، ناشناس می ماند.

قبله

از آسمان گلوله می بارید. عراقی ها به شدت مقاومت می کردند. توی انفجار نارنجکی که مقاومت آخرین سنگرشان را شکست، صورتش را دیدم. رفتم به طرفش. گفت: نماز صبح خوندی؟ گفتم: نه، هنوز نخوندم. با دست قبله را نشان داد و گفت: قبله این طرفه، بخون.

جمجمه ات را به خدا قرض بده

از وقتی شنیدم شهید شده، حالم دست خودم نبود. نیمه شب رفتیم که جنازه اش را بیاوریم. تیر خورده بود وسط پیشانی اش؛روی پیشانی بند، همان جایی که نوشته بود "اعرالله جمجمتک"

وصیت

وصیت نامه هایمان را قبل از والفجر هشت، با هم نوشتیم. بعد از شهادتش، وصیت نامه اش را به دستم دادند و گفتند خط آخر را بخوانم.

«زنجیرهایی را که خریده ام. به دست وپایم ببندید و در قبر قرار دهید»

قاسم سلیمانی: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند

حاج قاسم رفته بود پیش پدر و مادرش، گفته بود: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند. حسین عاشق اباعبدالله الحسین علیه السلام بود. برای امام حسین علیه السلام می سوخت و با تمام وجود اشک می ریخت. از روی سوز و از روی اعتقاد اشک می ریخت و وقتی دعا می خواند و قبل از همه و بیشتر از همه، خودش گریه می کرد.

شهید غلامحسین خزاعی دراردیبهشت ۱۳۴۵ در راور متولد شد و دربهمن ماه سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید.

همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان