رضا سلطان زاده که ساخت موسیقی برای مستند روایت فتح را بعهده داشته یکی از این افراد است. او سال ۸۲ در گفتگو با ماهنامه سوره ماجرای آشنایی خود با سید شهیدان اهل قلم را شرح داده است.


 
این گفتگو علاوه بر اینکه روایتی است از تاثیرگذاری شهید آوینی بر اطرافیانش، می تواند نگاه آن شهید بزرگوار به موسیقی –خاصه موسیقی فیلم- را هم به خوبی شرح دهد. خواندن این گفتگو را با توجه به در پیش بودن سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی از دست ندهید.
 
آقای چشم آبی!

 
سال ۵۶ در گروه پیش آهنگی ساکسیفون می زدم. انقلاب که شد، ساکسیفون ما هم تبدیل شد به پیانو، بعد از مدتی که ساز زدن را یاد گرفتم، آمدم توی کار فروشندگی ساز. یک روز آقایی که چشم های آبی داشت، آمد مغازه دستگاه خاصی می خواست، من هم نشانش دادم. می گفت کار ما موسیقی فیلم است. خیلی به کار فیلم علاقه داشتم اما تا به حال برای کسی نزده بودم، یک موقع هایی برای خودم می زدم.
 
گفتم این دستگاه این طور است، آن طور است. گفت باشد می برم و استفاده می کنم. گفتم مشکل اپراتوری با آن پیدا می کنید، چون دستگاه پیچیده ای است. گفت نه، آنهایی که کاری می کنند، می توانند و دستگاه را برد...
 
همان شب همان آقای چشم آبی با من تماس گرفت. او را از صدایش شناختم. گفت یکی را می توانی پیدا کنی که بیاید و با این دستگاه کار کند؟ گفتم من خودم هستم، می آیم و آن را راه می اندازم. این شد که برای اولین بار رفتم حوزه هنری.
 
آنجا بود که به من گفتند آن آقایی که چشم های آبی داشت، اسمش نادر طالب زاده است.
 
یک سال مانده بود به شهادت آوینی
 
(طالب زاده) آن زمان داشت فیلم «خنجر و شقایق» اش را تدوین می کرد. مسئله، موسقی متن فیلم «خنجر و شقایق» بود. گفتم مشکل چیه؟ گفتند ما می خواهیم این قطعه را بزنیم. گفتم باشد و دستگاه را راه انداختم. یک قطعه از موسیقی اش را زدم. دیدیم طالب زاده حالش تغییر کرد. گفت تو خودت می توانی این قطعه را بزنی؟ با کسانی که اینجا روی موسیقی کار می کردند، از دیروز تا حالا کلی کار کرده ایم ولی هیچ چیزی نزده اند. اما الان شما خیلی خوب می زنی. گفتم می توانم و موسیقی متن فیلم را در عرض دو سه هفته ساختیم و تمام شد.
 
بعد از این فیلم بود که طالب زاده من را به «روایت فتح» معرفی کرد. فکر می کنم تقریباً سال ۷۱-۷۰ بود؛ تقریباً یک سال پیش از شهادت آوینی.
 
او از موسیقی گفت، من سر درد گرفتم!
 
دوره جدید روایت فتح را تازه شروع کرده بودند که ما هم به آنها ملحق شدیم. من را به آقای فارسی معرفی کردند. فارسی گفت تو حتماً باید آوینی را ببینی، خیلی به کارمان کمک می کند. من تا به آن روز آوینی را از نزدیک ندیده بودم، حداقل از روزی قیافه نمی شناختم. فکر می کردم آوینی همان آقای نوری زاده است، چون صداهایشان خیلی به هم شبیه بود.
 
فارسی گفت ما الان درگیر موسیقی متن روایت فتح هستیم. تا به حال هم فقط طبل بوده و بیشتر از موسیقی خارجی استفاده کرده ایم. گفت که قرار می گذاریم و آوینی را می بینیم.
 
آن شب که قرار گذاشته بودیم، آمدند مغازه دنبال من؛ فارسی بود و نقاش زاده و خود آوینی، سوار ماشین که شدم، دنبال آوینی می گشتم که البته به شکل و شمایل نوری زاده نبود. ماشین حرکت کرد و رفتیم منزل ما. بعد از آنکه آقای آوینی را به من معرفی کردند، سه چهار ساعتی نشستیم و او درباره موسیقی صحبت کرد و گفت موسیقی اصلا چی هست و کجاست. باور کنید سر درد گرفتم. پیش خودم فکر می کردم، این چه می گوید.

انگار زنجیری مرا بسته بود
 
موسیقی آن چیزی است که می زنند و به آن می رقصند، من فقط آن موسیقی را می شناختم! پیش از این موسیقی شاد و زنده می زدم. شاید گفتن نداشته باشد ولی قبل از آشنا شدن با آوینی شبی ۸۰ هزار تومان می گرفتم. آن زمان هم که ۸۰ هزار تومان پول کمی نبود. به مهمانی ها و عروسی ها می رفتم و ساز می زدم. نه اینکه دلم بخواهد، یادم هست بچه ها می گفتند فلانی! تو چرا وقتی پشت ساز می نشینی، سرخ می شوی و عرق می ریزی؟ می گفتم نمی دانم شاید خیلی به من فشار می آید. به هر حال، انگار زنجیری من را به این کار بسته بود.
 
نمی دانم چه شد ولی ناگهان از این رو به آن رو شدم. آنقدر حرف هایش برای من جذاب بود که ناگهان از آن عالم هپروت بریدم؛ از همان لحظه ای که آوینی را دیدم.
 
این شد که شبی ۸۰ هزار تومان را ول کردم و تمام آن عزت و احترامی را که برایم می گذاشتند. از همان شبی که آوینی را دیدم، رها کردم و پیش خودم گفتم این همان کسی است که جای گم کرده ام را می داند و راهش را بلد است.
 

فکر می کردم چیزی مثل طلا کشف کرده ام
 
گفتم ببین من از هیچ کدام از حرف های تو سردر نمی آورم ولی به این دستگاه ها واردم، تو بنشین کنار من و بگو چطور بزنم!
 
گفت باشد. وقتت را به من بده. من گفتم از ساعت ۸ شب تا ۴ صبح برای تو وقت می گذارم. او هم گفت پس کارهای دیگرت را ول کن- در صورتی که اصلاً نمی دانست این کارهای دیگرم چیست؟- بیا این جا من خیلی چیزها به تو می گویم.
 
وقتی آمدم روایت فتح ماهی ۲۸ هزار تومان به من حقوق می دادند که ۲۲ هزار تومان آن بابت کرایه خانه می رفت. یادم هست بعضی شب ها که می خواستم به خانه ام در تهرانپارس بروم، فقط ۲۰ تومان داشتم که باید با همان صبح فردا دوباره بر می گشتم، اتفاقاً با همان پول ازدواج کردم یعنی با اولین حقوق. با این حال فکر می کردم چیزی مثل طلا کشف کرده ام؛ چیزی که نه می توانستند از من بدزدند و نه اینکه من می توانستم آن را از دست بدهم یا به کسی ببخشم.
 
می گفت این اصلاً موسیقی نیست
 
قطعه اولی را که در روایت فتح کار کردیم؛ از فیلم آمریکایی «مصائب جنگ» الگو گرفتیم. وقتی به او مطرح کردیم، گفت اشکالی ندارد، فقط مواظب باشید به آن نزدیک نشوید. با موسیقی سنتب برای فیلم مشکل داشت، اینکه مثلاً یک نی را برداری و با تمبک برای فیلم ات موسیقی متن بسازی، با این به شدت مشکل داشت.
 
می گفت این اصلاً موسیقی نیست که تو آن را انتخاب کنی و بگذاری، روی فیلم، این موسیقی ای است که باید در ماشین و یا با شعر به آن گوش کنی.
 
بالاخره آن قدر شب ها بیداری کشیدیم که یک روز آمد و اولین قطعه را که برای پخش از برنامه ای - بعد از پذیرش قطعنامه - ساخته بودیم به نام «گلستان آتش» گوش داد و گفت خیلی خوب شده.
 
می گفت موسیقی در ذات انسان است

 
من همیشه فکر می کردم موسیقی یعنی این که هرچی بیشتر ساز بزنی کارت بهتر می شود ولی ساز! سازی که ملودی هم ندارد و فقط حسی را از وجودت - آن طور که تصویر را از بین نبرد - به فیلم اضافه می کند. می گفتم چطوری؟ می گفت وقتی تصویر قطع شد، بیننده دیگر به موسیقی گوش نکند و اگر موسیقی قطع شد، فیلم دچار خلاء شود. در یک کلام می گفت موسیقی فیلم فقط، در حد یک افکت است اما به این معنی نبود که همه موسیقی را در همین حد می دید.
 
می گفت موسیقی در ذات انسان است. اگر انسان بتواند به شیطان غلبه کند، هر کاری که انجام می دهد واقعی است. حالا اگر این شیطان در نفس تو رخنه کرده باشد، اگر بهترین هنرمند هم باشی، قطعاً موسیقی ای که می سازی شیطانی است و کاری که می کنی، واقعی نیست چون حس تو و وجود تو در اختیار شیطان است و این برای من الگو شده بود.
 
حتی بعضی از شب ها که نمی توانستم. فیلم های جنگ و بسیجی ها را نگاه می کردم و حالم برمی گشت. می گفت موسیقی آن الحانی است که در بهشت است. صدای حضرت داوود است، آن موسیقی است که شاید ربط خیلی ظریف و یا نه ضعیفی با این موسیقی است که شاید ربط خیلی ظریف و یا نه ضعیفی با این موسیقی داشته باشد. اصلاً این موسیقی، موسیقی، حساب نمی شود چون تمامش برمی گردد به حس و حال شخص، در صورتی که ما الان نداریم کسی را که واقعاً مخلصانه و درست و پاک بیاید موسیقی بسازد.
 
شاید به همن علت بود که موسیقی و پاک بیاید موسیقی بسازد. شاید به همین علت بود که موسیقی سنتی را نمی پسندید. نمی گویم بدش می آمد، نمی پسندید و از آن استفاده نمی کرد. بیشتر موسیقی کلاسیک گوش می کرد، مثل کارهای باخ که فقط چند قطعه اش را برای کلیسا ساخته است یا بتهون.
 
معتقد بود سنتی ها هنوز با آن غلبه شیطانی درگیرند اما در موسیقی کلاسیک لااقل تسلط ذهنی به موسیقی وجود دارد نه تسلط فنی. نوازندگان بزرگ کلاسیک از نظر ذهنی به موسیقی شان تسلط دارند. همان طور که در مورد سینما معتقد بود و درباره هیچکاک می گفت. اما وقتی خودش کار می ساخت نه به موسیقی سنتی شبیه بود و نه به موسیقی کلاسیک.
 
همه چیز برای من تمام شده بود
 
در «دو کوهه» فقط از دو نت پیانو استفاده کرد؛ فرق آوینی هم با بقیه همین بود. وقتی کار را شروع می کرد، می گفت نه باخ باشد نه شوپن و نه بتهون ؛ همین طبل باشد بدوی ملودی! چون به علت تجربه اش می توانست بین کارها تفکیک قایل شود.
 
به هر حال برای یکی از فیلم هایش به جنوب و منطقه فکه می رفت و برگشت و از سفر دوم برنگشت همه چیز من از همین جا تمام شد.
 
آوینی که شهید شد، همه چیز برای من تمام شده بود. گیر کرده بودم و دور خودم چرخ می زدم، راهم را بلد نبودم، راه برگشت را هم دیگر نمی دانستم. دیگر نمی توانستم آن کارهایی را که قبلاً انجام می دادم، انجام دهم چون از آوینی یاد گرفته بودم که آنها موسیقی نیست. خیلی سخت توانستم دوباره به حرف های آوینی برگردم و چیزی که کمکم کرد فیلم های جنگ و بچه بسیجی ها در منطقه بود. من در منطقه بوده ام اما در این فیلم ها چیزهای دیگری می دیدم.
 
باید می زدم تا برقصند!
 
ما که می خواهیم از هنر حرف بزنیم و بگوییم من هنرمندم؛ ویولون می زنم، من هنرمندم، نقاشی می کشم، من هنرمندم؛ فیلم بازی می کنم و.... در مقابل این ها اصلاً هنری نداریم. نمی دانم تا به حال شده که شما در وضعیت انتخاب مرگ و زندگی ۳۰ ثانیه ای قرار بگیری یا نه؟ نوجوان پانزده شانزده ساله ای را در نظر بگیر که اگر یک قدم جلو برود، می میرد و اگر یک قدم به عقب برگردد، زنده می ماند و او مرگ را انتخاب می کند. هنر واقعی آنجا بود. من در مجالس عروسی و مهمانی ها می زدم و آنها می رقصیدند ولی رقص واقعی آنجا بود و باید برای کسی که این طوری می رقصید، می زدم، من واقعاً این را گم کرده بودم.

حس آوینی چیز دیگری بود
 
بعد از شهادت آوینی با کارگردان های زیادی کار کردم؛ آقای ملاقلی پور، آقای مرادی پور، آقای برزیده و خیلی های دیگر که همه کارگردانان خوبی هستند و همه حس خودشان را منتقل می کنند، ولی حسشان مثل حس همه است. اما حس آوینی چیز دیگری بود. او دقیقاً چیزی به تو می گفت و چیزی از تو می خواست و ناخودآگاه کار، در می آمد. حتی بعد از شهادتش اگر می خواستم کاری انجام بدهم یا باید حرف های او را مرور می کردم یا باید فیلم هایش را نگاه می کردم تا کار برایم ساده می شد.
 
سال ۷۴ یکی از همین آقایان از من خواست یکی از قطعه های روایت فتح را دوباره تکرار کنم، کاری که یکشبه کرده بودم ظرف ۱۵ شب هم نتوانستم انجام دهم. بالاخره کار انجام شد ولی آن چیزی دیگری بود. نمره هارمونی موسیقی روایت فتح از نظر استانداردهای معمولی صفر بود؛ از ملودی صفر بود. ولی روی تصویر همه حیران مانده بودند که چطور اتفاق افتاده است. این کاری که دوباره ساخته بودم هارمونی و ضرباهنگ دقیقی داشت ولی اصلاً تأثیرگذار نبود.
 
موسیقی روایت فتح بدون فلیم اش قابل تحمل نبود
 
الان مردم دوست دارند وقتی فیلمی پخش می شود، پشت سرش هم کاست موسیقی اش به بازار بیاید. یک ملودی خوشگل و چهار تا ساز قشنگ می زنند و بعد هم وقتی فیلم را اکران کردند، می گویند کاست فلان فیلم موجود است و یک بازار هم برای آن درست می شود. نگاه، نگاه اقتصادی است و نه آن نگاه حسی آوینی.
 
شما اگر نوار موسیقی روایت فتح را بدون فلیم اش می گذاشتی، یک دقیقه هم نمی توانستی آن را تحمل کنی. الان اگر تمام سینمای جنگ ایران را بگردید، ممکن است ۵ تا موسیقی حسی پیدا کنی، بقیه دیگر با دخالت مسائل اقتصادی و پولی بوده است برای اینکه کاست آن بیاید بیرون. سی دی اش بیاید بیرون. فلان جایزه را ببرد! الان بچه مسلمان های سینما هم فیلم می سازند ولی اینکه شما نماز بخوانید و قبل از کارت وضو بگیری، علت بر این نمی شود که حتماً بتوانید یک کار خوب و درست تحویل بدهید!

آوینی به بخش هنری خیلی تسلط داشت
 
آوینی انسانی بود که غیر از معنویت و ایمان، به بخش هنری خیلی تسلط داشت و توانسته بود دین و هنرش را طوری با هم ترکیب کند که فلسفه ای از درونش متولد شود. آوینی یکسره موسیقی گوش می کرد، الان بچه مسلمان های ما حوزه موسیقی را اصلاً نمی شناسند. شما به آنها بگو باخ یا بتهون، انگار اسم منفورترین شخصیت ها را بر زبان آورده ای، اصلاً با اینها مخالفند، در صورتی که آوینی، همه اینها را گوش می کرد و توانایی این را داشت که آن را سرند کند.
 
یا مثلاً شما کدام کارگردان حزب اللهی را می شناسید که موسیقی کلاسیک گوش کند؟ وقتی شما در یک چارچوب محدود حرکت کنی، یک آهنگساز دست چندم هم می تواند بیاید و کلاه سرت بگذارد، چهار تا آهنگ معمولی را می گذرد جلویت و چون تجربه نداری و خوب را گوش نکرده ای و بدتر را هم گوش نکرده ای، این را به منزله بهترین قبول می کنی. آخرش هم می بینی که کار درآمده ولی اصلاً حس و حال ایجاد نمی کند.
 
می گفت من دستیار دوم خدا هستم

 
آوینی پیش زمینه قوی ای داشت. اینکه نمی شود شما بدهی موسیقی برای فیلم ات بسازند ولی خودت موسیقی گوش نکرده باشی. من کارگردان هایی را می شناسم که سرشان کلاه گذاشته اند و موسیقی های خارجی را با تغییراتی، به منزله ساخته به آنها فروخته اند.

فهمیدن حرف هایش برای من خیلی سخت بود و فهماندن آن هم برای او. از دنیای دیگری حرف می زد که برای من آشنا نبود. کلام و حال آوینی مثل حافظ و سعدی بود یعنی هرچه می گفت، می توانستی در خودت پیدا کنی، حقیقت اصلی بود و هیچ حاشیه ای نمی رفت طوری که بالای سرما بود که ما می فهمیدیم باید چه کار کنیم. در یک کلام بر ما ولایت داشت. از طرفی، آن چیزی که به کار جهت می داد ارتباطی بود که بین آوینی و خدا برقرار بود یعنی با همه آن تجربه ها، این ارتباط کار اصلی را انجام می داد. آوینی همیشه می گفت من دستیار دوم خدا هستم؛ کار اصلی را او انجام می دهد و من هم این وسط وسیله ام.

منبع: عمارها

 

 

 

همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان