آنچه بر کاتب ایرانی واقعه کربلا گذشت

۱۴۰۱/۰۵/۱۷ ۱۴:۳۳ چاپ کد خبر: 176313
اسلم دیلمی، دیگر برده ای دربند نبود، بلکه او با گوشه نظر اربابش تبدیل به کاتبی شده بود که قلم را از بند رسـته و امروز رجز «أمیری حسـین و نعم الأمیرش« پس از گذشته سال ها از بند قلم بر زبان منادیان عشق ...

خبرگزاری فارس-رشت، فاطمه احمدی؛ نامش اسلم و در بیشتر مآخذ او را غلام نامیده اند، نام پدرش عمرو و از نژاد ترکان دیلم نزدیک قزوین بود، اسـلم همان غلام ترک و ناشناخته ای ست که دریافت به کدامین مشعل فروزان هدایت رو کند و از چه چشمه سار آسمانی آب بنوشد، او با بصیرت و آگاهی خود را به سـرور جوانان بهشت حسین(ع) سپرد و برای همیشه با کسب بالاترین نشان افتخار که دستیابی به آن آرزوی همه خدا پرستان است، به رستگاری رسید.

ورق اول/غلامی از بند رسته کاتبی مفتخر

امام حسین(ع) که متوجه فهم و درایت اسلم شده بود او را در سال ۵۰ هجری خریداری کرد، این روز روزی سرورانگیز و شادی آفرین برای اسلم بود و آن روز اسلم درحالی که قلبش مملو از شادی بود، با تواضع در مقابل مولایش امام حسین(ع) ایستاد و گفت: من و غلامی ایرانی و ترک زبـان از دیار دیلمیان هستم و زبان عرب و خطاطی را به خوبی می دانم، ان شـاءالله مرا مطیع دسـتورات خود خواهی یـافت، سیدالشهدا نگاهی از سر مهر به وی انداخت و گفت: من تو را کاتب خود قرار می دهم.

این بنده دیلمی، دیگر برده ای نبود که کالای خریداری شـده مولایش را به دوش کشد، بلکه کاتبی بود قلم از بند رسته، زمانی که متوجه شد اربابش می خواهد او را بفروشد از پروردگار خواست تا نصیب اربابی شریف شود تا اینکه خدا او را اجابت کرد و به سرور جوانان بهشت رسید!

ورق دوم/هنگامی که اسلم قاری قرآن شد

شکوفه های تازه امید در دل اسلم جوانه زد گویی بهشت را در مقابل خود می بیند، گویی ماندن در کنار حسین (ع) نهایت آرزوی هر بنده آزاده ای بود و این غلام دیلمی تا چه اندازه مفتخر بود که لبخند پر مهر چنین مخلوقی را رو به روی خود می یابد.

روزگار می گذشت و اسلم هر لحظه از عمر با برکتش را در کنار اهل بیت پیامبر(ص) به نیکی سپری می کرد، شب هنگام وقتی امام سجاد فرزند سیدالشهدا به تلاوت قرآن می پرداخت، اسلم به نیکی گوش جانش را پذیرای شنیدن آوای لطیف قرآن می کرد و دل و جانش با معانی والای کلام خدا عجین می شد، زمانی که حسین (ع) این وابستگی و علاقه مندی اسلم به قرآن را دید او را به امام زین العابدین (ع) بخشید و از آن روز به بعد اسلم قاری قرآن شد و در طول نسل ها به داشتن نفس پاک از او یاد می شود.

ورق سوم/از مدینه تا کربلا در رکاب حسین(ع)

قصه از آن جایی شروع شد که حسین ابن علی(ع) که در پی نامردمی کوفیان قصد خروج از مدینه را داشت شب یکشنبه دو روز مانده از ماه رجب سال ۶۰ هجری، باکاروان خود از شهر پیامبر(ص) خارج شد، خواهرانش ام کلثوم و زینب، دو فرزند برادر و برادرانش ابوبکر، جعفر و عبـاس و همه افراد اهل بیت در مـدینه جز برادرش محمـدبن حنفیه [که گفته شـده بیمار بود] حضرت را همراهی کردند.

برخی از اعضای خانواده امام (ع) به ایشان پیشنهاد کردند: از راه اصلی کناره بگیر و مانند ابن زبیر راه خود را کج کن تا افرادی که در جستجوی تو هستند نتوانند به شما دست یابند، حضرت فرمود: «نه به خدا سوگند، من از راه اصـلی برنمی گردم تا خداوند به آنچه نزد او محبوب تر است حکم کند.»

زمانی که اسلم این فرمایش امام را شنید بر شجاعت و تقوای حسین(ع) آفرین گفت. کاروان اهل بیت (ع) منازل را یکی پس از دیگری طی می کردند و در این بین این کاتب ایرانی تبار تصمیم گرفت خاطرات سفر را که در ۱۰ برگ خلاصه می شد به نگارش درآورد.

ورق چهارم/اوراق خاطرات اسلم شاهد ظلمی بزرگ

وقتی در نزدیکی سرزمین نینوا فرود آمدند، پیک های یزیدیان برای گرفتن بیعت و منصرف کردن خاندان حسین (ع) از جنگ با بنی امیه غاصب یک به یک نزد حسین ابن علی(ع) می آمدند، امام با صبر و آرامش همگی را به تقوا دعوت می کرد اما گویا گوش ها کر و چشم ها کور از دیدن حق شده بود، اسلم از دیدن این همه کوردلی بهت زده شده بود و با قلبی اندوهگین به کتابت می پرداخت اما اشک ها از چشم و آه از نهادش برمی آمد گویا شرم داشت از نوشتن واقعه ای به این اندازه هولناک و زجرآور!

کلمات اسلم در برگ های دفـتر خـاطراتش گـویی از درد به خود می پیچیدنـد، ولی تقوای اسـلم و محبت او نسـبت به مولایش او را بر ادامه راه پایدارتر می ساخت.

ورق پنجم/وعده ای که اسلم را آرام ساخت

به منزلی رسیدند که حر ابن یزید ریاحی با آمدن پیامی از ابن زیاد راه را به امام بست، حُر آمده بود که دستور ابن زیاد را اجرا کند اما خبری داد از بیابان بی آب و علفی که قرار بود امام و یارانش را در آنجا محاصره کنند، بیم و نگرانی اسلم از سرنوشتی که در انتظار خاندان علی(ع) بود تحت فشار قرار گرفت اما امیدی که به دل اسلم راه یافت زمانی بود که نشانه های شـهادت او و همراهانش در سـرزمین کربلا نمایان شد و دریافتند که به زودی به خاطر یاری حق درخون پاکشان خواهند غلطید.

ورق ششم/اسلم شاهد یک گفت گوی عاشقانه

در کربلا علی اکبر(ع) به پدر گفت: پدرجان، آیا ما برحق نیستیم؟

امام(ع) فرمود: چرا فرزندم، بازگشت همه به سوی خداست.

علی اکبر(ع) گفت: در این صورت ما را از مردن چه باک است؟

حسـین(ع) فرمود: خـدا بهترین پاداشـی را که از جانب پـدری به فرزندش می دهد، به تو عطا کند.

اسـلم که این گفت وگوی مرید و مراد را دید و شنید، بدنش به لرزه افتاد اما فکر به آثار عظمت شهادت در راه خدا روحش را نوازش می کرد، اسلم می دانست که به زودی شهد شیرین شهادت را خواهد نوشید پس بی درنگ دفتر خاطراتش را از وقایع پیش رویش پُر می کرد.

ورق هفتم/شبِ واقعه

این بنده ایرانی شب عاشورا به چهره امام و یارانش می نگریست و عشق و ایمان را توأمان می دید، همان دم که امام به یاران فرمود: «دنیا دگرگون شده و به بدی گراییده، خوبی دنیا به ما پشت کرده و جز ته مانده ای ماننـد ته مانده ظرفی کوچک از آن باقی نمانده، زندگانی دنیا مانند چراگاهی نامطلوب است، آیا نمی بینید که به حق عمل نمی شود و از باطل نهی نمی گردد؟ مؤمن بایـد خواهان دیـدار معبود باشد، من مرگ در راه خـدا را جز سعادت و زندگانی باستمگران را جز ذلت و پشیمانی نمی دانم ... بار خدایا، تو می دانی من یاران و دودمانی بهتر از یاران و دودمان خود نمی شناسم، خـدا به شـما جزای خیر دهد، شـما به یـاری و کمک من شتافته اید اما این گروه جز من کسی را نمی خواهند و اگر مرا بکشند به سراغ کسی غیر از من نخواهند رفت، پس زمانی که تاریکی شب همه جا را پوشانـد، پراکنده شوید و جان خودتان را نجات دهید.

اسلم هم صدا با سایر صحابه راستین پسر رسول خدا(ص) گفت: «حسین جان، مولای ما، جان ما به فدای تو، ما با نثار خون و سر و دستمان از شما پاسداری خواهیم کرد و هر زمان کشته شدیم به عهد خود وفا کرده و دین خویش را ادا نموده ایم.» امام در پاسخ برایشان دعای خیر کرد.

ورق هشتم/اسلم و آغاز نبرد

در روز حادثهِ بزرگ قلم اسلم از نوشـتن باز ایستاد و شمشیرش بیدار ماند، یاران حسین (ع) که تعدادشان اندک ولی در استواری ایمان به سان کوه پا برجا بودند یورش خود را به سمت دشمن آغاز کردند، که همراه دیگر اسلم مانند شیران گرسنه به سپاه ابن زیاد یورش می برد و از مولایش دفاع می کرد.

وقتی تعداد یاران اندک و با اخلاص امام رفته رفته کم و شهادت نصیب این مردان خداترس می شد، این یار ایرانی امام بـا لب های خشـکیده از تشـنگی در مقابـل مولایش ایستاد و با چشمانی خسته از انتظار خود را بر روی قدم های مولایش انداخت و آن ها را بوسید و درحالی که اشک ازگونه هایش سرازیر بود، گفت: مولایم آیا به من اجازه پیکار می دهید؟! حضـرت فرمود: من تو را به فرزندم زین العابدین بخشیده ام.

اسلم که این را شنید نزد امام چهارم رفت تا رخصت میدان بخواهد اما امام بی هوش بود، پایین پای حضرت نشست و بر پاهای ایشان بوسه زد و صورت خود را بر کف پای ایشان مالید، امام سـجاد (ع) به هوش آمد و نگاهی به اسلم کرد و پرسید: «چه می کنی؟ خواسته تو چیست؟» گفت: «سرورم، از پدرتان اجازه نبرد طلبیدم، فرمود مرا به شـما بخشیده، از شما درخواست می کنم اجازه نبرد با این قوم ملعون را به من بدهید»، ایشان فرمود: «تو آزادی و من تو را برای خدا آزاد کردم.» اسلم باخوشحالی از نزد امام خارج شد.

ورق نهم/اسلم در میانه میدان

یار ایرانی و کاتب درستکار حسین ابن علی(ع) درحـالی کـه شمشـیری به دست و زرهی بر تن و دو نـوع شـادی برچهره داشت به میانه میدان رفت، یکی شادی رهایی از بردگی و دیگری شادی پیکار با دشـمن و یاری مولایش حسین(ع).

او هنگامی که به سوی نـبرد شـتافت رجز می خواند و می گفت: أمیری حسـین و نعم الامیر/ سـرور فؤاد البشـیر النـذیر.

این یار شجاع ایرانی رجز می خواند و می چرخید و حریف می طلبید: «کم من قلیلـۀ غلبت فئۀ کثیره باذن االله و االله مع الصابرین» - «چه بسـیار گروه های کوچکی که به فرمان خدا بر گروه های عظیمی پیروز شدند و خداوند با صابرین است».

همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان