یکی از نمازگزارانی که هر روز به عشق نماز خواندن پشت سر آیت الله بهجت (ره) از تهران به قم می رفت سؤالی در ذهنش نقش بست، او می خواست راز فریادهای آیت الله بهجت را در زمان سلام دادن بفهمد تا اینکه پاسخش را ...

به گزارش خبرگزاری فارس از رشت، یکی از نمازگزاران خاطره ای از حضرت آیت الله العظمی بهجت فومنی (ره) نقل کرد که توسط فرزند این عالم ربانی شیخ علی بهجت مطرح شد.

این نمازگزار می گفت: «تهران زندگی می کردم، کارم در زمینه کامپیوتر بود، روزی از تلویزیون یکی از نمازهایی را که آیت الله بهجت (ره) می خواندند دیدم و لذت بردم. تصمیم گرفتم به قم بروم و نماز جماعتم را به امامت آیت الله بهجت (ره) بخوانم، همین کار را هم کردم، به قم رفتم، دیدم بله همان نماز باشکوهی که در تلویزیون دیدم در قم اقامه می شود.»

این شیفته حضرت بهجت می گفت: «نمازهای پشت سر آقا بسیار برایم شیرین و لذت بخش بود، برنامه ام را طوری تنظیم کردم که نماز صبح بروم قم و نماز صبحم را به امامت آقای بهجت بخوانم و به تهران برگردم.»

یک سال کارش همین شده بود، می رفت قم نماز می خواند و برمی گشت. این نمازگزار می گفت: «در این زمان شیطان هم بیکار ننشسته بود، هر روز مرا وسوسه می کرد که چرا از کار و زندگی می زنی و به قم می روی؟ خوب همین نماز را در تهران بخوان!»

چندی گذشت، این نمازگزار که مدتی پشت سر آقای بهجت نماز خواند کم کم نسبت به فریادهای آیت الله بهجت (ره) هنگام سلام دادن آخر نماز حساس شده بود. با خودش می گفت: «آخر چرا آقا فریاد می کشد؟ چرا داد می زند؟ چرا با درد سلام می دهد؟ حساسیتم طوری شده بود که خودم قبل از سلام های آقا سلام می دادم.»

با خودش می گفت: « اگر نفهمم چرا آقا موقع سلام آخر نماز فریاد می کشد دیگر نمی آیم قم نماز بخوانم، همان تهران می خوانم، این هفته هفته آخر است!»

 یک روز درب منزل آقای بهجت رفت و در زد تا به دلیل این فریادهای بلند حضرت بهجت (ره) پی ببرد. متوجه شد که آقای بهجت مهمان دارند. یک گوشه ای نشست و در افکار خود غرق شده بود. در ذهنش با آیت الله بهجت حرف می زد. در ذهنش به آقای بهجت می گفت: «آقا اگر این راز را نگویی می روم! آقا دیگر پشت سرت نماز نمی خوانم! در همین افکار بودم که آیت الله بهجت انگار حرف هایم را شنیده بود. سر بلند کرد و به من خیره شد، به خودم لرزیدم، یعنی آقا فهمیده من چه می گفتم؟ من که در دلم گفتم، بلند حرفی نزدم، چطور شنید؟»

سرش را پایین انداخت و آرام از مجلس خارج شد و به تهران برگشت، در راه دائماََ با خود می گفت: «آقا چطور حرف های من را شنید؟ در همین افکار بودم تا اینکه شب شد و خوابیدم، در خواب دیدم پشت آیت الله بهجت (ره) ایستادم و در صف اول نماز می خوانم، متعجب شدم، در بیداری اصلاً نمی توانستم به چند صف جلو برسم چه برسد به اینکه بروم صف اول!»

خوشحال بود که در صف اول و پشست سر آقای بهجت نماز می خواند. ناگهان دید دربی جلوی محراب حضرت آیت الله بهجت باز شده و پشت این در باغی بزرگ و آباد است. با خودش می گفت: «این در را چه کسی باز کرده؟ اصلا قم چنین باغ بزرگی ندارد، تعجب کردم، باغ سرسبز و پر از میوه ای بود، خدای من این باغ کجا بود؟ در همین افکار بودم که به سلام آخر نماز رسیدیم، در انتهای نماز و هنگام سلام نماز درب باغ محکم بسته شد، در همان حال از خواب پریدم.»

وقتی که این نمازگرار از خواب برخاست. نمی توانست بفهمد خواب بوده یا بیدار؟ آیا جواب سؤالش را یافته بود؟

او در افکارش به این راز و به سؤالش فکر می کرد و پاسخی که یافته بود و ادامه داد: «پس راز این فریاد بلند آقا هنگام سلام نماز دردِ دل کندن از آن باغ آباد و بازگشت به زمین خاکی بود؟ به دلیل این درد آقا فریاد می کشید، من جواب سؤالم را گرفته بودم و پس از آن سه سال دیگر عاشقانه هر روز صبح برای نماز به قم می رفتم و سپس به تهران بازمی گشتم تا زمان رحلت آن عالم عالی قدر به این کار ادامه دادم و امیدوار بودم به یک سین سلام نماز آقای بهجت برسم.»

به گزارش فارس، این روایت بعد از فوت حضرت آیت الله بهجت (ره) توسط فرزند ایشان در یک مراسم بازگو شد.

پایان پیام/۸۴۰۰۷

همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان