به گزارش سایت خبری تحلیلی لنگرخبر، دکتر اسماعیل محمدپور شاعر، پژوهشگر و استاد دانشگاه طی یادداشتی نوشت: کم، حوصله می‌کنم که برای کسی چیزی بنویسم؛ در این روزگار حیرانی که «نه قدر زر، زرگر شناسد و نه قدر گوهر، گوهری»؛ اما امشب دلم می‌خواهد برای تو بنویسم. برای مظلومیتی که فردا با خود به خاک خواهی برد و حرفهای مگویی که بعضی از آن‌ها را روزهایی برای‌مان گفتی و بسیاری را در سینه پنهان کردی و با خود به سرای دیگر بردی.

اولین باری که از پشت خط تلفن، صدای تکیده‌ات را شنیدم باورت نکردم. گفتی می‌خواهی خاطراتت را بگویی و کسی پیدا شود آن‌ها را بنویسد و چاپ کند تا دیگران برای اینکه خودشان را قهرمان جنگ نشان بدهند، حقیقت دفاع مقدس را تحریف نکنند و داشته‌های دیگران را به نام خود سند نزنند. من نمی‌شناختمت؛ گفتم یکی هستی از همین‌هایی که گاه رجوع می‌کنند و حرف‌هایی می‌زنند و بعد پا پس می‌کشند یا بعدتر یکی پیدا می‌شود و می‌گوید: «این‌ها چه خزعبلاتی هستند که چاپ کردید؛ این حرف‌ها اصلا واقعیت ندارند». اما تو از این جنس نبودی.

وقتی با اهل صلاح مشورت کردم، بی‌استثناء تو را شناختند. هر چه از تو بیشتر می‌شنیدم بیشتر کنجکاو می‌شدم. اهل دلی گفت: بروید مصاحبه کنید؛ حتی اگر نشد چاپش کنیم لااقل در بایگانی ثبتش می‌کنیم برای روز مبادا! من از روز مبادا بدم می‌آید. روز مبادا یعنی همین امشب که دیگر تو نیستی؛ یعنی فردا که جماعتی تو را با همه بزرگی‌ات در خاک خواهند کرد؛ عده‌ای از تو افسانه‌ها خواهند گفت و عده‌ای از خاک و خاطره‌ات انتقام انقلابی بودنت را خواهند گرفت.

آن روز حسی در دلم بود که می‌گفت مصاحبه را شروع کنم و ترسی همراه با محافظه کاری می‌گفت: «تو را چه به این غلط ها! وقتی خیل همسنگران دیروز و مسئولین امروز سراغش نمی‌روند تو چرا می‌خواهی کاسه داغ‌تر از آش شوی و خودت را بدنام کنی؟». مصاحبه را به دوستی سپردم که نتوانست کار را تمام کند. وقتی خاطرات پیاده شده را خواندم دیگر دلم طاقت نیاورد. با دوست مشترکی که حق دوستی به گردن تو داشت و حق استادی به گردن من به خانه‌ات آمدیم.

در ذهنم تو مثل یکی از همین پیشکسوتان عزیز دفاع مقدس تداعی می‌شدی که باید پنجاه را رد کرده و به شصت نزدیک شده باشی؛ با ته ریشی و مویی جوگندمی و اندامی فربه که معمولا اقتضای این سن است؛ ولی وقتی تورا با آن صورت تراشیده و موهای رنگ شده و قامت بلند نحیف دیدم؛ ذهنم به هم ریخت؛ به خصوص وقتی می‌دیدم که سیگار با سیگار روشن می‌کنی و من اصلا در بچه‌های جنگ چنین چیزی ندیده بودم. اما این فقط اول ماجرا بود؛ در پس آن ظاهر بی‌ریا چه دل دریایی و بزرگی پنهان کرده بودی.

من و دوست مشترکمان-استاد عزیز جناب فرامرز محمدی پور- چه ساعت‌ها پای حرف‌هایت نشستیم. قرارهای ساعت ۸ صبح با صبحانه‌ای که در خانه‌ات بوی مهربانی می‌داد. خودت می‌رفتی و از تخم مرغ‌هایی که از مرغ‌های خانه خودت بود برایمان نیمرو درست می‌کردی و مثل یک میزبان خجالتی مدام به میز نگاه می‌کردی که چیزی کم نباشد و مدام اصرار می‌کردی که بخوریم.

یاد سرفه‌هایت به خیر سردار! در آن روزهای کرونا من فکر می‌کردم مبتلا شده ای؛ ولی این سرفه‌ها با سرفه‌های خشک فرق می‌کرد. بعدها وقتی رسیدیم به آن بخش خاطراتت، گفتی که این از عوارض شیمیایی در بانه است.

سردار! بغضی گلویم را فشرده و امانم نمی‌دهد. به من بگو، بگو چرا هربار قسم می‌خوردی که خاطراتت جز حقیقت نیست؟ مگر راوی حاضر در معرکه باید قسم بخورد تا دیگران حماسه‌اش را باور کنند؟ تو قسم می‌خوردی تا من امروز شهادت دهم که تو جز حقیقت چیزی نگفتی! قسم می‌خوردی تا بعدها کسی نتواند خاطرات دیگران را به نام خودش سند بزند و از خودی که نبود قهرمان جنگ بسازد!

کتابت را نوشتم. سه سال با هم، پا به پای هم رفتیم و نشستیم؛ سه سال نوشتم و هربار خواندم و گریستم و از خودم پرسیدم مگر می‌شود بچه‌های جنگ اینقدر مظلوم باشند؟ بعد به گذشته نگاه کردم؛ مظلومیت سربازان علی در تاریخ از پیش چشمم گذشت؛ گفتم مگر سربازان خمینی از سربازان امیرالمومنین کمترند؟ مظلومیت، شناسنامه شیعه است و گمنامی و گوشه نشینی سند بی‌ادعایی مجاهدان راه حق.

کتاب تمام شد و دوست و دشمن به تو آفرین گفتند؛ حتی آن‌ها که از تو کینه داشتند نمی‌توانستند قهرمان بودنت را کتمان کنند. می‌دانستم بعضی‌ها که در دل مرضی دارند سعی می‌کنند در دل مردم بذر تردید بکارند. این اسم را برای کتابت انتخاب کردم: «از کوه‌ها بپرسید». چون تنها کوه‌های بانه و مریوان تو را شناختند؛ تو را دیدند و تورا باور کردند. فردا همین کوه‌ها شهادت می‌دهند: «اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا».

خودمانیم سردار! بعضی‌ها به هر دری زدند که کتابت رونمایی و پخش نشود و حتی مرا از ترکش‌های نانجیبی، بی‌نصیب نگذاشتند. ولی عجب مراسم باشکوهی بود. یادش به خیر سردار حق بین عزیز هم آمده بود. رضوان خدا بر او باد که در مراسم رونمایی کتابت سخنرانی کرد و زهر جلسه را گرفت و سردار بایرامی که پای چاپ این کتاب ایستاد و یک سال بعد «از کوه‌ها بپرسید» شد اثر ملی دفاع مقدس.
حرف‌هایم با تو زیاد است. می‌خواستی کتاب بعدی‌ات را هم من بنویسم و از ماجرای «کوی دانشگاه» و فتنه ۷۸ بگویی. می‌خواستی آب در خوابگه موران بریزی. می‌دانستم اجل مهلت نمی‌دهد. حال و روزت خوب نبود. چه طور می‌توانستی با آنهمه دارو کنار بیایی و بنشینی حرف بزنی؟ حرف‌هایت بماند با شهدا. دیگر از درد خلاص شدی سردار! دیگر سرفه‌ها امانت را نمی‌برند! برو و با دوستان شهیدت خوش باش!

سفرت به خیر اما
چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها، به باران
برسان سلام مارا!

ششم خرداد ۱۴۰۲

همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان