وصال عاشق و معشوق در 14 خرداد 65

۱۴۰۲/۰۳/۱۴ ۱۵:۰۷ چاپ کد خبر: 184198
او در ۱۴ خرداد سال ۶۵ در یک عملیات حین خنثی کردن مین والمر، با اصابت بیش از ۴۰ ترکش به سر و صورت و بدن، با لب تشنه به درجه شهادت رسید، شهید در تمام لحظات زندگی گوش به فرمان رهبری بود و شاید شدت علاقه او به ...

خبرگزاری فارس-رشت، ام سلمه فرد؛ حاج احمد چند روزی دربیمارستان بستری بود، گفتند باید جراحی شود و بعد از عمل، قطع نخاع می شود اما او با توسل به اهل بیت (ع) و عشق به امام خمینی(ره) ، بدون عمل جراحی، سرپاشد و دوباره به جبهه برگشت.

امان بس فتحی در نخستین روز از فروردین ۱۳۲۷ در یکی از روستاهای خلخال است، در کودکی به دلیل زلزله خانه و زندگیشان ویران شد و مجبور به مهاجرت به گیلان شدند، پدرش در رشت خانه ای اجاره کرد و مشغول به کار شد تا سرنوشتش اینجا تاریخ ساز شود. ۱۴ ساله که بود خانواده مسیبی از او خواستگاری کردند، مادر نگران سن کم و اختلاف فرهنگ و آداب و رسوم بود اما پدر وقتی مطمئن شد که جوان پاک و نجیب که  دغدغه اش رزق حلال است، دخترش را به امید خوشبختی راهی خانه بخت کرد.

تولد با برکت احمد

زندگی مشترک امان بس، در یک اتاق کوچک در خانه مادرشوهر شروع شد و بعد از مدتی صاحب یک فرزند پسر شد. مدتی گذشت که همسر کارش را از دست داد و امان بس وقتی دید که زندگی سخت شده تصمیم گرفت کمک حال شوهرش باشد. در زمان حکومت طاغوت ثروتمندان خانه های بزرگی داشتند که بانوان جوان را برای کاره پاره وقت برای نظافت و شستشوی لباس ها استخدام می کردند، امان بس هر روز چند ساعت برای کار می رفت و لباس می شست و شب ها با بافتنی و هنرهای دستی تلاش می کرد تا مزد کارهای خودش را خرج مایحتاج زندگی کند.

بعد از روزهای سخت صاحب اولاد دیگری شد: «بعد از پسربزرگم و دخترم، سومین بچه وارد زندگی مان شد، احمد در تاریخ ۱۳۴۸/۱/۱ متولد شد یعنی دقیقا روز تولد خودم، در همان ایام همسرم به عنوان دستیار آشپز در بیمارستان ۱۷ شهریور مشغول به کار شد و ما توانستیم یک خانه که چندین خانوار جدا جدا در آن زندگی می کردند را اجاره کنیم، انگار خدا با ورود احمد به زندگیمان برکت داده بود.»

 

نوزاد که سوگوار اباعبدالله بود

خانواده پیشنهاد دادند که برای احمد ولیمه بدهند و امان بس و همسرش نیز پذیرفتند: «دقیقا یک هفته مانده بود به محرم، همسرم برای خرید میوه و شیرینی برای مهمانی فردا به خارج از منزل رفت و من به همراه مادر مشغول تمیزی خانه شدیم که ناگهان متوجه احمد شدم، کاملا سیاه و کبود شده بود و نفس نمی کشید، نمی دانستم چه کار کنم، مادرم بچه را تکان می داد و محکم به پشت او میزد، نوزادم نفس کشید و به زندگی برگشت، می دانستم که این یک نشانه برای ماست، احمد می خواست به ما بفهماند که ایام عزای سیدالشهدا نزدیک هست و بجای سیاهپوشی خانه نباید در تدارک جشن باشیم، ماهم ولیمه را کنسل کردیم.»

احمد کوچولوی این قصه از ۶ سالگی علاقه به برق و کارهای فنی داشت، روزها می رفت کنار مغازه الکتریکی و دست اوستا را نگاه می کرد، البته شدت علاقه اش باعث شد تا خیلی زود یاد بگیرد. مادرش در این باره می گوید: « ۱۰-۱۱ ساله که بود اصرار می کرد به دیدار خانواده های شهدا برویم، اگر کار تعمیرات تلویزیون یا برق داشتند، برایشان انجام می داد.کلاس سوم بود که پدرش را از دست داد و چون ته تغاری بود انس بیشتری با او داشتم و مرد خانه صدایش می کردم.»

پشتیبانی جبهه با حضور بانوان گیلانی

کشور درگیر جنگ بود و شهر حال و هوای عجیبی داشت، بیشتر انرژی زنان گیلانی صرف کمک به رزمندگان می شد و امان بس نیز که حالا عروس گیلانی ها شده بود از این قاعده مستثنی نبود شده بود عضو ستاد پشتیبانی بانوان و برای جهبه مربا و ترشی درست می کرد و خوراکی بسته بندی می کرد: «گاهی هم لباس می دوختیم، در راهپیمایی ها شرکت می کردیم و شبها تا پاسی از شب با هزینه خودم جلیقه و کلاه و شال گردن و دستکش برای رزمندگان می بافتم، احمد هم عضو پایگاه بسیج شده بود، روی دیوارها شعارهای انقلابی می نوشت  و مداحی می کرد، دوستانش او را روی شانه خود مینشاندند و از این مسجد تا آن مسجد پیاده می رفتند و روضه می خواندند و سینه می زدند.»

 

ته تغاری مادر حالا ۱۲ ساله شده بود که روزی به ستاد پشتیبانی بانوان رفت تا مادر را ببیند: «صدایم کرد و گفت: مادر حس و حالت برای کمک به اسلام را بگو؟

من هم گفتم:« انجام وظیفه به دین می کنم و حس خوبی دارم.»

احمد جواب داد: «من هم مدیونم و تکلیف به گردن دارم.»

سعی کردم از احساسات مادرانه استفاده کنم و منصرفش کنم: «احمدم، برادر و دامادت در جبهه هستند تو مرد خانه منی و چشم و چراغمی، استعداد تو در کارهای برقی خیلی زیاد است، درس بخوان و آدم موفقی باش تا اینگونه به دین و کشورت خدمت کنی.»

اما او سخنان امام خمینی را برایم تکرار کرد و گفت: «رضایت بده منم ادای دین کنم، اگر درس بخوانم اما در کشورم امنیت نباشد چه فایده ای دارد؟ اگر آدم موفقی شوم اما ناموس ایرانی در خطر باشد، چه ارزشی دارد؟ باید در مقابل این تهاجم ناجوانمردانه دشمن رو در رو جنگید و این پرچم انقلاب را با اطاعت از فرمان رهبری به دست صاحب اصلی آن یعنی حضرت حجت رساند.»

خلاصه مادر نتوانست جلوی احساسات و غیرتمندی این نوجوان بیدار دل را بگیرد: «صبح روز اعزام فرا رسید نه لباس رزم اندازه اش بود نه کلاه، وقتی سوار اتوبوس شد اصلا معلوم نبود، به سختی گشتم و یک کَله کوچک از لابلای جمعیت پیدا کردم، دلشوره داشتم، احمد را یتیمی بزرگ کرده بودم، متوسل به حضرت زینب (س) شدم و روضه قاسم بن الحسن را زمزمه کردم و فرزندم را به خدا سپردم.»

هر بار که از جبهه می آمد کمی قد کشیده بود، داشت محاسن در میآورد، مادرش عجیب دلتنگ دردانه می شد، دردانه ای که بزرگ شدنش را جبهه می دید اما مادر نه ... می گفت: «مادر سخت نیست؟ چه می کنی در جبهه؟ »

احمد می گفت: «جای شما خالی، کلی خوش می گذرد، نگاه کن هروقت که میروم و برمی گردم کلی بزرگتر شده ام.»

آنقدر در ستاد پشتیبانی خودش راخوب نشان داد که فرمانده او را به پشتیبانی ستاد جنگ های نامنظم فرستاد، قرارگاه رمضان که به دستور رئیس جمهور حضرت آیت الله خامنه ای، کارشان طراحی نقشه های پیچیده اطلاعاتی بود.

مجروحیت و یخ زدگی

هوا برف و کولاک شدیدی بود احمد با چند رزمنده دیگر باید به وسیله قاطر غذا و مهمات را به گردان چیریک در سلیمانیه عراق، در عمق ۳ متری برف از روی قله ها، می رساندند، در مسیر برگشت دچار بهمن شدند، با هر رنج و سختی که بود پیکر یخ زده احمد بعد از چند ساعت به سنگر رسید، آتش روشن کردند، حالش خوب بود اما پاهایش دچار توده های زیادی شده بود و حس نداشت، به بیمارستان منتقل شد، نتوانستند کاری برایش بکنند بعد به تهران انتقال دادند، دکتر گفت باید سریع جراحی شود اما به احتمال زیاد قطع نخاع خواهد شد، با دعاهای مادر و توسل احمد به اهل بیت (ع) و عشقه به امام خمینی، بدون جراحی به راه افتاد و از همانجا یکسره راهی جبهه شد و به عنوان تخریبچی وارد گردان تخریب قدس گیلان شد.

مادرش می گفت: «احمد من ۱۷ ساله شده بود، دیگر آقا شده بود، از هر دختری که خوشم می آمد، در دل برای احمدم نشان می کردم، برایش کت و شلوار خریدم که مرخصی آمد بپوشد و کمی نو نوار کند، وقتی آمد محاسنش بیشتر شده بود، با شوق و ذوق، لباس جدیدش را برایش آوردم و گفتم این چند روز که هستی از این ها استفاده کن.»

 

کت و شلوار و قربان صدقه مادرانه

اما احمد امتناع می کرد: « نه مادر، اگر بیرون بپوشم و جوانی ببیند در صورتی که توان مالی برای خرید نداشته باشه، چه؟»

می گفتم: «خب در خانه بپوش و جلوی من راه برو. قبول کرد و پوشید و مدتی در حیاط خانه قدم زد و من هم قند در دلم آب می شد و ماشاءالله می گفتم و فوت می کردم دور سرش.» چه از این زیباتر که یک مادر از تماشای قد رعنای پسرش لذت ببرد. باز دلشوره گرفته بود و بی اراده روضه علی اکبر (ع) را مرور می کرد.

روزی مادر برای احمد نامه نوشت اما نمی دانست که این آخرین نامه است! دست خودش نبود محتوای نامه فقط ناز دادن مادرانه بود، نوشته بود: «قربان مغزت که در سن کم توانست صراط مستقیم را پیدا کند و درست تشخیص دهد، قربان بصیرتت که همیشه گوش به فرمان و مطیع امر رهبری بودی، قربان پاهایی که در راه خدا قدم برداشت، قربان دستی که در راه حق به کار گرفته شد و قربان چشمی که برای حقیقت روشن گشت.»

این نامه در زمان شهادت در جیب شهید احمد مسیبی بود. او در ۱۴ خرداد سال ۶۵ در یک عملیات حین خنثی کردن مین والمر، با اصابت بیش از ۴۰ ترکش به سر و صورت و بدن، با لب تشنه به درجه شهادت رسید، شهید در تمام لحظات زندگی گوش به فرمان رهبری بود و شاید شدت علاقه او به امام خمینی(ره) باعث شد تا تاریخ شهادتش با تاریخ رحلت امام یکی باشد.

امان بس بانو می گفت: «من پس از شهادت پسرم به درخواست او گریه نکردم تا دشمن ضعفی از ما نبیند، برای ادامه دادن راه شهیدان، خودم هم عازم جبهه شدم و بعد از پیروزی، خانه ام را حسینه کردم تا بتوانم تا آخر عمر به دینم خدمت کنم.»

پایان پیام/۸۴۰۰۷

همرسانی کنید:

طراحی و پیاده سازی توسط: بیدسان