در حال بارگذاری... لطفا صبر کنید.
خبرگزای فارس؛ فاطمه احمدی: تقریباََ اکثریت آذری زبان های گیلان اینجا ساکن هستند، در آستارا. شهری که چند روزی است درگیر عواقب سیل خروشانی است که به آرامی شروع به باریدن کرد و سپس شدت گرفت. بارانی که قرار بود نویدِ پاییز را بدهد اما خاطره ای تلخ از آغاز مهر برای تُرک های گیلانی رقم زد.
حالا من اینجا ایستاده ام. در آستارا، کنار همان رودخانه عصیانگری که بدون اذن به خانه های هم استانی هایمان هجوم آورد. مهرانگیز خانم و گُلی خانم هم کنارم ایستاده اند. با قدی خمیده و نگاهی پریشان.
گُلی خانم روسری ساده اش را پشت گوش هایش گره زده و قطرات اشکی درون چشم های عسلی نگرانش می دود و تند تند بغضش را می خورد تا مبادا اشک هایش جاری شود. در هوای سردِ منتهی به پاییز؛ یک پیراهن نخی گلدارِ گیلانی به تن دارد و با همان زبان ترکی و با بغضی از اضطراب و دلواپسی حالی ام می کند که تمام لباس هایش خیس است و همین یک دست لباس خشک برایش تَر و تمیز باقی مانده.
با هیجانی از روی ناچاری و اندوه، می گوید: «خانه ام را آب برد. لباس ندارم. فرش زیر پایم خیس شده و نمی توانیم رویش بنشینیم. همه گِل شده. بخاری خانه ام خراب شده. چه کار کنم؟» تا جایی که بتواند، برای اینکه من هم حرف هایش را بفهمم جملاتش را فارسی ادا می کند. داغش که تازه می شود، با زبان خودش ادامه می دهد و از خسارتی که سیل به خانه و زندگی اش زده ناراحتی می کند.
مهرانگیز در انتظار مهری دل انگیز
کمی آن طرف تر، داخل کوچه و در انتهای بن بستی که به رودخانه می رسید. پیرمردی با همسرش بیرون خانه نشسته بودند. هرچند خسارت کمتری به منزل آن ها وارد شده بود اما در بیرون از منزل و در کنار سایر همسایه ها نشسته بودند. دیدم به یکی از همسایه ها دلداری می دهند. به سمتشان رفتم. بانویی قریب به ۵۰ ساله که چشمانِ روشنش خیره به من بود و گویی نگاهِ مضطربش پیش از زبانش حرف می زد.
اندوه، اعجاب و نیاز، احساساتی بود که توأمان در نگاه این بانوی روستاییِ تُرک زبان دیده می شد. خانه اش تماماََ زیر آب رفته بود. تلویزیون، فرش، رخت خواب، کمد و تمام وسایل زندگی اش حالا به جای اتاقِ کوچکِ زندگی یک نفره اش توی حیاطِ کوچکش ریخته بود، آن هم پر از گل و لای.
مهرانگیز، این بانویی که با دستان پُرمهرش در حیاط کوچک خانه اش میوه و سبزیجات کاشته بود اما حالا حاصلِ تلاش چندماهه اش افتاده بود روی زمین و نگاهش نگرانِ کدو و بادمجانی بود که حالا وقت چیدنشان رسیده بود اما روی زمین در حال پوسیدن بودند.
این بانوی مهر، اما دیگر نمی تواند ساعات تنهایی اش پای تلویزیونِ کوچکش بنشیند و سریال ببیند. یا از کنارِ پنجره ی کوتاهِ اتاقِ تنهایی اش یک لیوان چای در استکان گل قرمزی که یادگار مادرش است در دست گرفته و گوش بسپارد به صدای زیبای رودخانه کنارِ خانه اش و تلاقی آن با آوای پرندگان.
مهرانگیزِ قصه ی سیلِ تابستانِ ۱۴۰۲، گرچه تلفن همراه و داروها و پول های پس اندازش زیر آب رفته اما امیدوار است. از اینکه مسؤولان و جهادگران کنار او و مردمش بودند. خانه اش را از آب تخلیه کردند اما چشم به راهِ اقداماتِ بیشترِ مسؤولانی است که باید در کنارشان باشند.
هر وقت که یکی از بلایای طبیعی بر زمین نازل می شود، اکثریت ما دست و پای خودمان را گُم می کنیم. غالباََ دنبال کسی هستیم که کمکمان کند. که زورش برسد و روی پاهای خودش بایستد و حمایتمان کند. دلگرمی بدهد و از پا ننشیند. قصه آستارا اما قهرمانی دارد از دل خودشان. علی آقای لقایی. پسر جوانِ گلی خانم. او که از همان ابتدای سیل آمده در کنار مادر و همسایه هایش ایستاده. قهرمانی مردمی که هر چند افتخار خاصی توی کارنامه زندگی اش ندارد اما در کارنامه سیل این روزها سربلند است.
یکی مثلِ علی
علی هر وقت مسؤولی پا در محل می گذاشت دستش را می گرفت و یک به یک به خانه همسایه ها سر می زد. از مشکلات مردم آگاهشان می کرد و اگر مسؤولی زبانشان را نمی دانست با صبر و بردباری نقش مترجم را بازی می کرد. علی، همان کسی است که وقتی همه مضطرب می شود یاعلی می گوید و نقش حمایتگر را بازی می کند، همانی که وقتی دست و پایمان را گُم می کنیم. علی آقا پیدایش می شود و همه چیز را مدیریت می کند. علی از همان آدم هایی است که هر محله ای باید یکی مثلش را داشته باشد.
حالا با همان دیدِ مسؤولیت پذیر دست ما را هم گرفته و قدم به قدم توی محل می چرخاند و با لهجه شیرینش توضیح می دهد که وقتی حوالی ساعت سه، چهار صبح سیل آمد، چطور دست یکدیگر را گرفتند و از هجوم سیلِ خشمگین فرار کردند، در حالی که بچه های کوچکتر را توی بغل یا روی کولشان گذاشته بودند و چه ترسی از این واقعه ناگهانی داشتند.