در حال بارگذاری... لطفا صبر کنید.
یکی از آثار او که به خاطرات محمد سلگی اختصاص دارد با واکنش متفاوتی از سوی مقام معظم رهبری مواجه شد و ایشان در متنی نوشتند«اگر میتوانستم حتما به همدان می رفتم و این مرد را از نزدیک می دیدم».
حمید حسام، سردار بازنشسته سپاه پاسداران است اما دوست ندارد با این عنوان مورد خطاب قرار بگیرد، رفیق متواضع شهید همدانی ساکن همدان است و در گفتگوی طولانی ای که با او داشتیم، هر بار که از حاج حسین همدانی برای مان تعریف کرد، چشمانش نمناک شد.
با او درباره علاقه زیادش به شهید همدانی و کتابی که برای این شهید نوشته است گفتگو کرده ایم.
کمتر شنیده ام شما را «سردار حسام» صدا کنند، خودتان با این عنوان مشکل دارید؟ یک رزمنده ای از من پرسید تو اول دانشجو بودی یا پاسدار؟ من گفتم افتخار دارم که اول عضو سپاه شدم و بعد وارد دانشگاه شدم؛ اما نکته این است که من واژه سردار را برای خودم مناسب نمی دانم، از این جهت که حرفه ام نیست در واقع یک دین از جنس همان تعهداتی است که سال های دفاع مقدس برای خودمان قائل بودیم.
حاج حمید حسام یک پاسدار جبهه رفته است که حالا کتاب هایی مورد توجه رهبر انقلاب می نویسد؛ از سپاه و جنگ چطور به اینجا رسیدید؟
یک زمانی در جبهه وظیفه ما حضور در صحنه رزم بود، اما بعدش وظیفه ما در کارهای فرهنگی و برنامه ریزی های مختلف تعریف شد و نتیجه اش شد، جاهایی مثل همین باغ موزه دفاع مقدس یا راه اندازی بنیاد حفظ آثار استان همدان و...، اما در مورد کتاب نوشتن، به جهت این که من رشته درسی و دانشگاهیم ادبیات بود و از طرفی جنگ را به شکل شهودی و عینی تجربه کرده بودم تلاقی این دو موضوع شخصیت قلمی و ادبی من را شکل داد. البته من نوشتن را بعد از جنگ شروع نکردم، از همان سال ها به یاد دارم در کربلای 5 که همه در تکاپوی رزم و تک و پاتک بودند، من از فرصت ها استفاده می کردم و در همان شرایط هم می نوشتم.
شهید همدانی بود که من را به این کار تشویق کرد؛ من یک آشنایی قدیمی از دوره جنگ با حاج حسین همدانی داشتم، ایشان مراد من بود و می دانست که من علاقه خاصی به نوشتن دارم؛ اولین بار ایشان گفت: فلانی شما که به دنبال تربیت نویسنده هستید (چون ما کارگاه آموزشی می گذاشتیم در همان موقع در همدان در سطح استان) چرا خودت نمی نویسی؟ من گفتم شما یک خاطره تعریف کن، من می نویسم می دانستند که به دنبال چه چیزی هستم، چون ایشان شخصیت گمشده ای در وجودش داشت به اسم حاج محمود شهبازی؛ شهید شهبازی قائم مقام حاج احمد متوسلیان بود و شهید همدانی در تمام سی و چند سال زندگی که بعد از آن شهادت شهبازی داشت همیشه گم شده اش او بود و در تکاپوی رسیدن و پیوستن به آن شهید بود؛ از این جهت واژه گم شده را گفتم که انگار تکه تنش جدا شده بود. شهید همدانی با شهید شهبازی مثل یک روح در دو بدن بودند.
من آشنایی عمیق این دو را در همان سال ها دیده بودم، برای همین خواستم که یک خاطره از آقای شهبازی برایم بگوید. شهید همدانی یک انگشتری به شهید همدانی داده بود که خیلی به آن علاقه داشت، من ماجرای همان انگشتر را دستمایه کار داستانی ام کردم و نتیجه اش شد «راز نگین سرخ» که در واقع در فرمت زندگی نامه داستانی است، یعنی خاطره داستانی شده است که تخیل به مفهومی که در رمان داریم در آن نیست، ولی کاملاً با تکنیک های داستانی نوشته شده است.
شهید همدانی را چقدر میشناختید؟ من یک نوع پیوستگی و تعلق خاطر عمیقی به شهید همدانی داشتم، از سال 59 که در فضای جبهه چشم مان را باز کردیم، آقای همدانی بالای سر و تکیه گاهمان بود. من می گویم همان طور که شهر ما تکیه به کوه الوند کرده و در دامن الوند خزیده است، ما هم تکیه به آقای همدانی کرده بودیم؛ این دوستی و نزدیکی از فرمانده و فرمانبری به مراد و مریدی رسیده بود، من یادم هست در مقطع دکتری رتبه خیلی خوبی و در دانشگاه تربیت مدرس قبول شدم، اما ایشان یک کلام به من گفت: نرو، بدون هیچ تردیدی نرفتم!
بعد از عملیات والفجر 2 سال 62 یعنی سال سوم جنگ من خیلی شدید مجروح شدم و چند ماه بیمارستان بودم هنوز کاملا خوب نشده بودم که برگشتم جبهه، چون کارم دیده بانی بود و نیاز نبود اسلحه دستم بگیرم. آقای همدانی وقتی دید دست من هنوز در آتل است گفت: دانشگاه ها که باز شده، عملیات هم که تمام شد، شما برو سراغ درس، من واقعاً دلم نمی خواست بروم، اما وقتی گفت: برو حجت بر من تمام شد و رفتم. در واقع ایشان برای ما حالت مرشد و راهنما داشت که ما هم، چون ارادت ویژه به ایشان داشتیم اوامرشان را روی چشم می گذاشتیم.
تصور می کردید ایشان شهید بشوند؟ من، چون خیلی درگیر آقای همدانی بودم و ارتباط عاطفی عمیقی با ایشان داشتم، خواب دیدم ایشان شهید شده اند، یادم هست رفتم سرکار و به سردار باقرزاده گفتم من خواب دیدم آقای همدانی شهید شده است، ایشان گفت: اتفاقاً من هم خواب دیده ام، اما شما در کارتان اصلا وارد عالم خواب و این چیز ها نروید. به من گفتند به این موضوع اتکا نکنید، چون ما اگر بخواهیم مسائل دفاع مقدس و جنگ را در این مدل ها به نسل امروزمان معرفی کنیم، چون از اول پایه ذهنی اش محکم نشده، می گویند این ها بر اساس وهمیات است و باورش نمی کنند؛ می گویند این ها دارند با خواب و خیال حرف می زنند؛ برای همین من این موضوع را نقل نکرده بودم.
بار ها در سال های آخر عمرشان اخبار دروغ مبنی بر شهادت ایشان منتشر شده بود، تا اینکه یک بار تهران بودیم رفتیم باغ موزه دفاع مقدس یک جوان بسیجی آمد گفت: آقای همدانی گفته اند شما شهید شدید، ایشان هم گفت: بله راست گفته اند. جوان گفت: شما که اینجایید، شهید همدانی هم گفتند نه من شهید شده ام تو داری خواب می بینی! همیشه در مورد مسئله شهادت شان با خنده و شوخی صحبت می کردند. حتی یک بار با خانواده شان در یک کوچه پر از مسلحین دشمن محاصره شده بودند، اما هر بار آن خاطره را با خنده تعریف می کردند. یعنی معتقدید ایشان از شهادت خودشان مطلع بودند؟ به نظرم آقای همدانی حتی برای سبک زندگی خانواده شان بعد از شهادت خودشان هم برنامه ریزی داشتند. حدود دو ماه قبل از شهادت همسر و دخترانش را آورده بود در باغ موزه دفاع مقدس همدان و سعی داشت کار مصاحبه گرفتن از خانواده های شهدا را به این ها آموزش بدهد، شاید می خواست متوجه شان بکند بعد از او باید در این سبک و شیوه زندگی بکنند و چنین راهی را ادامه بدهند، اتفاقا همین الان هم دارند همان شیوه را ادامه می دهند، سارا خانم دختر کوچک آقای همدانی الان مشغول انجام دادن کارهای مربوط به کتاب خاطرات شفاهی شهید نیکو منظر و شهید حبیب مظاهری که از نیروهای شهید همدانی بودند را انجام می دهند.
پس چرا کتاب خاطرات ایشان کامل نیست و فقط به دوره جنگ پرداخته است؟ برای کارهای فرهنگی به ویژه روایت زندگی شهدا خیلی وقت می گذاشت، اما در مورد خودش خیلی دوست نداشت حرفی باشد و اسمش مطرح شود؛ همان کتاب راز نگین سرخ هم خیلی اتفاقی ماجرایش پیش آمد، ما خیلی اتفاقی گفتیم حاج آقا برای مان یک خاطره بگو، که داستانی تعریف کردند و نتیجه اش شد همان کتابی که منتشر شد. من حتی تصمیم داشتم ماجراهای مربوط به سوریه را هم به صورت تاریخ شفاهی کتاب کنم و تقریباً 5، 6 ماه قبل از شهادتش با خودش مطرح کردم که ایشان گفتند فعلاً به دلیل مسائل امنیتی امکان بازگو کردن یک سری مسائل وجود ندارد، من گفتم شما تعریف کنید، ذخیره بشود، ما بعدا منتشر می کنیم که ایشان گفتند باید بیای سوریه، اینجا حق مطلب ادا نمی شود؛ اما نمی دانم چرا تا بعد از شهادت ایشان ما هر کاری کردیم امکانش فراهم نمی شد که برویم سوریه، چند بار تا پای پرواز هم رفتیم، اما نشد.
بعد از شهادت شهید همدانی من رفتم سوریه، چون لازم بود که حتما از نزدیک محل شهادت ایشان را ببینم، آنجا مطالب عجیب و غریبی درباره ایشان دیدم و شنیدم که برایم بسیار جالب بود.
مثلا چه عجایبی؟ آقای همدانی یک راننده داشته که من توصیفش را از زبان همسر حاج حسین در مصاحبه های کتاب «خداحافظ سالار» زیاد شنیده بودم، این بنده خدا با وجود آنکه با نام مستعار فعالیت می کرد، اما شناسایی شده بود و نیروهای تکفیری در شب 21 ماه رمضان پدرش را به شهادت رسانده بودند تا از او زهر چشم بگیرند.
همین راننده که به خاطر این فعالیت ها و حضورش در کنار شهید همدانی پدرش را از دست داده بود به من گفت: وقتی پدرم شهید شد خیلی برایم سخت بود، اما داغی که از شهادت آقای همدانی به دلم نشست از مسئله شهادت پدرم خیلی سنگین تر بود!
یک بار هم زهرا دختر بزرگ شهید همدانی به من گفت: پدرم برای داعش هم راه بازگشت قائل بود؛ من نمی فهمیدم چطور چنین چیزی ممکن است تا اینکه خودم به سوریه رفتم. نزدیک حلب کارخانه ای با 400 دختر و خانم بودند که آب بسته بندی شده برای جبهه مقاومت آماده می کردند، حالا این خانم ها چه کسانی بودند؟ این ها کسانی بودند که شوهرشان یا عضو جبهه النصره و یا داعش بودند که از آن گرایش و خط فکری انجرافی و تکفیری جدا شده و برای رزمندگان در خطوط مقدم جبهه مقاومت آب بسته بندی می کردند! و فکر می کنید چه کسی این افراد را کنار هم جمع کرده بود؟ شهید همدانی که معتقد بود داعشی ها هم می توانند به مسیر درست باز گردند.
انتشار کتاب «خداحافظ سالار» بعد از شهادت ایشان خیلی طول نکشید، چه زمانی نوشتن را آغاز کردید؟ تقریباً در هفتم آقای همدانی بود یعنی هنوز مراسم در مساجد در حال برگزاری بود که من به خانواده شهید همدانی گفتم می خواهم کار نگارش کتاب را آغاز کنم. به جهت این که ذهنم پر بود از آقای همدانی و مسائل مربوط به ایشان؛ مدام فکر می کردم این حجم اطلاعات سی و چند ساله باید در یک کتاب بیاید و به نظرم آمد این خاطرات را باید از همسر ایشان می شنیدم، حقیقتا هم وقتی پای صحبت های حاج خانم نشستم به طور کلی همه آن چیزهایی که سی و چند سال از آقای همدانی در ذهنم بود را یادم رفت؛ دیدم با خانمی مواجه هستم که خودش یک حسین همدانی در کسوت زنانه است. یعنی همسر شهید همدانی دقیقاً مشابه او، در تواضع، اخلاص تودار بودن تحمل و صبر است.
مگر شوخی است یک خانم در یک سال سه بار زندگی اش را جا به جا بکند؟ وهب، پسر شهید همدانی در کلاس اول سه استان جا به جا شده، چقدر این خانم و بچه هایش خانه به دوش بوده اند، تمام زندگی شان پشت صندوق عقب یک پیکان جا میشده یا وقتی زهرا به دنیا می آید در سال 65، آقای همدانی اصلا نبوده اند. در طول نگارش کتاب به دلیل ماجراهای عجیب و سختی هایی که همسر شهید همدانی در این سال ها متحمل شده اند، مدام نگرانی این را داشتم که خواننده نسل جوان وقتی کتاب را می خواند با خودش بگوید آیا این نسل سهم و بهره ای از عاطفه، محبت، مهربانی و عشق نداشته اند؟ چرا اینقدر دل سنگ بودند؟ به همین جهت در نگارش کتاب تلاش کردم به موازات معرفی شخصیت خانم نوروزی که همسر شهید همدانی است خود آقای همدانی هم حضور داشته باشد به صورت مستقل طراحی شود، می خواستم نشان بدهم این دو نفر مثل دو خط موازی، دو تا شخصیت محوری هم سو مثل دو طرف یک ریل گاهی به هم دوخته می شوند و گاهی جدا می شوند، اما تا آخر کنار هم ادامه می دهند.
اسم کتاب را چظور انتخاب کردید؟ آقای همدانی کلا اهل پیامک زدن نبودند، اما کمی قبل از شهادت شان یک پیام خداحافظ به همسرشان می دهند، سالار هم یک شیطنت ادبی بود از این جهت که من دیدم یک ایهام سه وجهی دارد، یعنی ذهن شما اول ممکن است تصور کند سالار مربوط به حضرت زینب یا امام حسین است، بعد ممکن است تصور کنید سالار شهید همدانی است، اما وقتی کتاب را مطالعه می کنید می بینید سالار کسی نیست جز همسر شهید همدانی که ایشان حاج خانم را به این نام صدا میکرده اند؛ همسر شهید همدانی اسم کوچک شان پروانه است، اما ایشان در خانه، همیشه حاج خانم را سالار صدا می کرده اند، چون همسرشان که دختر دایی ایشان هم بوده در خانه پدری هم با همین لفظ از طرف دایی شهید همدانی خطاب می شدند.
خودتان با کدام بخش کتاب گریه کرده اید؟ صادقانه بگویم خیلی گریه می کردم، من به عنوان یک مرد که کمتر باید احساساتی بشوم، یا حداقل با نوشته خودم نباید احساساتی شوم یک جاهایی از نگارش متن این کتاب، خیلی ویژه تحت تاثیر قرار گرفتم و حسابی گریه کردم؛ شهید همدانی سه بار خداحافظی می کند، هر چه دارد تعلقات دارد از خودش جدا می کند و می رود. یکی بخش وداع و دیگری هم بخشی که همسرشان تعریف می کنند خبر شهادت آقای همدانی را چطور به بچه ها داده اند، چون فرزندان شهید همدانی به شدت بابایی بوده اند و خود ایشان برای اینکه بچه ها آرام بشوند چطور خودش را به زور آرام کرده است؛ خودشان می گویند فقط این جمله را می گفتم که امان از دل زینب، ورد زبانم همین جمله بود تا آرام بگیرم.
حسرتی در مورد شهید همدانی روی دلتان مانده؟ حسرت مقدمه، من با آقای همدانی زیاد مسافرت رفتم مسکو، کره، چین و ... که برای کسب تجربه در خصوص راه اندازی باغ موزه دفاع مقدس می رفتیم، اما داغ همسفر شدن با ایشان در سفر اربعین به دل من ماند و بعد از آن هم داغ مقدمه نوشتن ایشان روی کتابم؛ من یک کتاب از سفرنامه اربعین دارم که قرار بود ایشان روی کتاب مقدمه بنویسند، اما هیچ وقت میسر نشد و من کتاب را بعد از شهادت ایشان چاپ کردم. مقدمه اثر را هم با خون دل نوشتم.
برخی رسانه های معاند، با ایجاد شبهه در خصوص حضور ایشان در نزاع های خیابانی سال 88 سعی کردند ایشان را مقصر کشته شدن قربانیان فتنه جنبش سبز جلوه دهند و با همین بهانه شب اعلام خبر شهادت ایشان مشغول شادی شدند؛ از حضور ایشان در خیابان ها خاطره ای دارید؟ من از پسر ایشان بدون هیچ واسطه ای یک ماجرا مربوط به فتنه 88 شنیده ام، مهدی می گوید ما در خیابان ایستاده بودیم که جوانی عکس حضرت آقا را پاره کرد و بعد هم از دور یک سنگ پرتاب کرد که به بابا خورد، اطرافیان شهید همدانی وارد جمعیت می شوند و آن جوان را دستگیر می کنند، آقای همدانی می گویند این جوان را ر ها کنید، مهدی می گفت: به بابا گفتم حاج آقا همین جوان بود شما را زد، اما پدرم گفت: نه این نبود اشتباه می کنید؛ خود جوان جا می خورد می گوید من هیچ وقت این کار شما را فراموش نمی کنم شما می دانید که کار من بود، ولی به روی من نیاوردید.